ساعت 8 شب در شلوغی میدان انقلاب دیدمشان. مادری با چادر سیاه که گوشه چادرش را با دندان سفت چسبیده بود، دختر 6 ساله ای که مادر دست او را به سختی میفشرد و او را دنبال خودش میکشید و پسربچه 7 ساله ای که به دنبال آن دو میدوید. پسر بچه کت و شلوار پوشیده بود و میشد فهمید تمام شش سال گذشته سعی کرده اند از او مردی بسازند، یک مرد قوی. عجله داشتند، هرسه.
مادر انگار هزار فریاد در دل داشت. نگران شام شبش بود یا غرولند همسرش نمیدانم. تنها از میان جمعیت راه باز میکرد و به تندی راه میرفت. هر چند قدم به عقب برمیگشت و پسر را خطاب قرار میداد: بدو دیگه...
دختر با این که میدوید، غمش نبود، چون دستانش را در دست قوی و بزرگ مادر میدید. اصلا نگران راه نبود. حتی به جلو نگاه هم نمیکرد. خود را رها کرده بود که "فرشته نجات"اش او را هرکجا که لازم است ببرد. با اطمینان...
پسر اما... تنهای یک سال با خواهر کوچکش اختلاف داشت ولی شبیه پدر خانواده راه میرفت. با چهره ای جدی. اما در این صورت هزار و یک احساس موج میزد و بیش از تمام آنها ترس... گاهی دست میانداخت و چادر مادر را قاپ میزد. مادر با کشیدن چادرش به او میفهماند که دیگر نای کشیدن او را ندارد و یک دختر و یک ساک سنگین برای او کافی است. دوباره دستهای پسر در هوا رها میشد و میدوید. ولی نه با اطمینانی که خواهرش داشت. میترسید... میترسید در هیاهوی جمعیت گم شود ولی شکل مردها را به خود گرفته بود، حتی احساس میکرد باید از آن دو مراقبت هم بکند، با آن کت و شلوار بزرگتراز خودش. هراس، غرور، خجالت، حسادت، خشم، تردید... همه را در چهره اش میدیدم. دم نمیزد، تنها میدوید.
تابلوی عجیبی بود...
کارم را رها کردم و دنبالشان دویدم. فاصله شان با من زیاد بود. دویدم و به نفس
... دیدن ادامه ››
نفس افتادم و بالاخره رسیدم به این تابلوی زنده...
قبل از این که به مادر برسم از پشت چادرش را آرام کشیدم. به تصور این که پسر است، چادر را کشید و آرام زیر لب گفت بیییییا....
قدمهایم را تندتر کردم و بالاخره شانه اش را گرفتم. برگشت. خسته بود و عرق کرده. لبخند زدم و گفتم دست پسرت را هم بگیر... تو را میخواهد...
ایستاد. همه ایستادیم. با تمام عجله ای که داشت به چهره پسرش نگاهی انداخت و تمام آنچه من دیده بودم، دید. دقیق تر ... از من بسیار دقیقتر...
یک لحظه غم دنیا در چهره اش نشست. حسی به سراغش آمد که چشمانش را خیس کرد. ساک سنگین را روی شانه جابه جا کرد و دستش را آزاد کرد و به طرف پسر دراز کرد. پسر پرواز کرد. من ماندم و آنها رفتند. اما حالا هردو رها بودند... مادر اما سنگین تر حرکت میکرد...