بچه که بودم مامانم داشت یه قالیچه می بافت که از ته دل باور داشتم وقتی تموم شه باهاش پرواز میکنم (ولی فقط تو خونه). همه چی خیلی به هم ریخته و غیرقابل باور بود مثل همون بچگی. ولی نفهمیدم کی غرق شدم و باور کردم داستان چهارتا آدم مرده رو که اعتقاد داشتن «تئاتر آخرین فرصتیه که میتونیم زندگی کنیم».