از اینجایی که من ایستادهام
علی ورامینی/ روزنامه شرق/ چاپ شده در ۹۷/۸/۲۲
نامبرده شروعی بهت انگیز دارد؛ آن نابِهنگامی که قرار است در خود فرو برَدَت و آن تجربهی پسینی که قرار است آخر کار داشته باشید همان ابتدا اتفاق میافتد. همانجایی که «حمید حبیبیفر» وارد صحنه میشود و با معرفی خود اعلام میکند که دوست داشته در این نمایش نقشی داشته باشد و چون دشتی برای او نقشی نداشته از او خواسته که قبل از هر اجرا بیاید و چند کلامی با مخاطبان صحبت کند. حبیبیفر دچار سندروم پیری زودرس است، سندرومی که از هر هشت میلیون نفر تنها برای یک نفر اتفاق میافتد. مواجهه با حمید برای هر مخاطبی متفاوت است، احتمالا یکی شکر میکند که قرعه بهنام او نیافتاده، یکی به نظام آفرینش و جایگاه عدل در آن میاندیشد، یکی شهامت حمید را در گفتن این حقیقت هولناک تحسین میکند و دیگرانی شاید احساس دلسوزی کنند، اما همگی در مواجههای اشتراک دارند که برای لحظاتی آنها را از خود جدا میکند. حمید خلاف آنچیزی که فکر میکند در این راه تنها نیست، او فقط زودتر از دیگران این راه طی میکند. کدام آدمی است که پیر نشود و بهسوی مرگ گام بر ندارد؟ به سوی عظیمترین و آخرین فروپاشی. تنها نقطه تلاقیای که بین پردهی اول و دیگر پردهها وجود دارد دالِ مرکزی
... دیدن ادامه ››
فروپاشی است. خلاف پردهی اول، ادامهی نمایش بر محوریت یک فروپاشی کاملاً شخصی است که شاید ده سال بعد، دشتی این اتفاق را دیگر به مثابه یک فروپاشی نبیند و حتی از روایت کردن آن هم پیشیمان شود. این نکته را خود او در ابتدای نمایش و در اولین حضورش با هوشمندی بیان میکند. دشتی در سه گوشه از سالن نام سه شهر را نوشته است؛ یزد (شهر محل تولدش)، تهران (شهری که در او رشد یافته است) و سنپترزبورگ (شهری که به زعم خودش در آن فروپاشیده است). دشتی روی هر شهری که میایستد بیان و لهجهاش هم عوض میشود. اینکه شما در کجا ایستاده باشید، در تمام مناسبات شما اثرگذار خواهد بود، حتی در لهجه و بیان شما. این که شما در کجا ایستادهاید در فهم و برداشت شما از فروپاشی هم متفاوت خواهد بود. علی اصغر دشتی بینتیجه ماندن شش ماه تلاش و زحمتاش در پرداختن ایدهای و تمرین آن با گروهش را فروپاشی میداند، ایدهای که قرار است در فستیوالی بینالمللی در روسیه اجرا شود، اما همین تجربه برای جوان با استعدادی که خارج از جریان اصلی تئاتر و در شهری غیر از مرکز مشغول تمرین است نه تنها فروپاشی نیست بلکه شاید آرزو باشد؛ آرزوی چند روز تجربه کردن خارج از محدودیتهایی که دارد.
به هرحال دشتی ما را با خود همدل میکند که این اتفاق او را فروپاشانده است و در پی روایت کردن آن بر میآید. او برای روایت تجربهی شخصیاش از ابزارهای بسیاری بهره برده است. اینها، با همراهی فرمی خلاقانه به جذابیت داستان کمک میکند و مخاطب را بیآنکه دچار ملال شود با خود میکشد. این اتفاق در حالی میافتد که همگان از همان ابتدا میدانند که سرانجام این داستان چه خواهد شد. در رابطه با فرم، نقاط قوت و ضعف، صحیح یا غلط بودن استفاده از ابزارهای متفاوت در این کار بسیاری نوشتهاند. من در این رابطه چیزی مازاد بر آنچه تا به حال گفته شده است ندارم، اما سوالهای بنیادینی فارغ از این که دشتی یک روایت را درست و جذاب بیان کرده است برای من وجود دارد. دشتی از تجربهای روایت میکند که او را فروپاشانده است، تجربهای که ساختاری معیوب برای او رقم زده است؛ آیا این بازنمایی دشتی میتواند از تجربهای شخصی فراتر رود و سویههای نقد ساختاری بگیرد و یا باید نامبرده را به یک دردِ دل فردی تقلیل داد؟ خود ما در این ساختار ویران کننده چه دخل و تصرفی داریم؟ سعی کردهایم از این ساختار جدا شویم و نقد کنیم و یا خود سوژهی مُنقاد همین ساختاریم؟ دشتی در نامبرده داستان فروپاشی ایدهای در یک ساختار بازاری را روایت میکند. ساختاری که تنهاوتنها فکر توجیه اقتصادی اثر است و نه هیچ چیز دیگر؛ ساختاری که آنقدر همهچیز را حذف میکند که دیگر به حذف خود هنرمند هم میرسد. اگرچه روایت جذاب و قوامدارِ دشتی از یک تجربه شخصی، احتمالاً جانِ آزردهاش را التیامی بخشد و اساسا شکلگیری نامبرده سنتز مواجهاش با یک ناکامی به قول خود عظیم باشد؛ اما نامبرده از این فراتر نمیرود وقتی که دشتی پیش از آن از تجربهی کنسرت-نمایشِ «سی» بیرون آمده است. پروژهای که نه مشکل بودجه داشت و نه هیچ چیز دیگری، اما «علی اصغر دشتی» را پیش از دعوت حذف کرده بود.