مدیر مدرسهای هرچه معلّم برای یک کلاس میفرستاد بچهها اذیتش میکردند و معلّم را فراری میداند...
یک... دو... سه... چهار... پنج... شش.. هفت... هشت... نه... ده... یازده...
یازده معلّم را بچهها اذیت کردند و فراری دادند...
مدیر مدرسه تصمیم گرفت دوازدهمی را نفرستد...
گفت بچهها باید بیایند عذرخواهی کنند، ابراز پشیمانی کنند، نادم شوند و زاری کنند و انابه تا معلّم دوازدهم را بفرستم برایشان...
.
.
.
این است داستان غیبت معلّم دوازدهم و مرثیه انتظار...
از: خودم