چاپ شده در روزنامه شرق به تاریخ بیستم اسفند ماه نود و هفت
به سوی یک آخرالزمان در حال زوال
نوشته محمدحسن خدایی
اینروزها تفکر و تامل در بابِ «به پایان رسیدن»، امری است فراگیر. گویی در غیاب کنشورزیهای امیدبخش و وعده رستگاری، تنها میتوان به انتظار یک آخرالزمان دهشتناک نشست. یک «آپوکالیپتیسیسم» که همچون راهحلِ نهایی، بشریتِ خسته از رقابت را نجات دهد. نمایش «موی سیاه خرس زخمی» در حالوهوای همین «به پایان رسیدن» است. روایتی از زوال و انحطاطِ خاندانی پر قدرت و ثروت. جابر رمضانی و پیام سعیدی، با نگاهی به نمایشنامه هملت، شخصیتی را خلق کردهاند که نام عجیبی دارد: «بود». نامی که یکسره اتصال به گذشته دارد و گویا اشاره به زمان حالی است که در آن، توان کنشورزی از دست رفته و بازیِ تاج و تخت به امری کثیف مبدل شده. «بود» گرفتار همسر خیانتکار خویش «جیران» و برادر جاهطلباش «دادا» است. شخصیتی چون «بود» روزگاری صاحبِ امپراتوری ابرهای سفید و بارانزا بوده و اینروزها به خرسی زخمی تبدیل شده که گرفتار دمانس و زوال عقلیست. «گذشته» از یاد میرود و امکان فهم زمان حال، ناممکن میشود. بنابراین جایگاه قدرت و دسترسی به مکنت، امری محال شده است. تلاش «بود» ذیل پرسش از «هویت» معنادار میشود. برای او کیستی و چیستی، مهمترین پرسشها و یافتنِ پاسخ آن دشوارترین
... دیدن ادامه ››
کارها. «موی سیاه خرس زخمی» نمایشی در باب هویت، زوال و یک زمان آپوکالپتیک است. تلاش برای رویتپذیر کردن مناسبات قدرت و فرآیندهای تطمیع و سرکوب. اما آیا استراتژی اجرائی، به درستی کار میکند؟ آیا با اجرائی نابهنگام و رادیکال طرف هستیم یا دستاوردها در مقابل ناکامیها، چندان قابل اعتنا نیست و میبایست راهی دیگر پیموده شود؟
بهنظر میآید جهانی که بازنمایی شده، فاقد جامعیت است. مناسبات اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، فرهنگی چندان آشکار نمیشود و فیالمثل در قیاس با هملت که به میانجی یک فرد امکان روایتمندی یک دوران ممکن شده، در اینجا بیشتر با سرگذشت یک فرد روبرو هستیم. آنچنان از مردمان و مناسبات واقعی آنان با نظم مستقر خبری نیست. بنابراین از مصائب «بود» فراتر نمیرویم و مدام بر زوال و فروپاشی او تاکید میشود. از منظر اقتصاد سیاسی، مالکیت ابرهای سفید و بارانزا، میتواند میانجی اتصال با شیوه تولید مادی جامعه باشد. آشکار شدن مناسبات مادی حول این مالکیت، تعیّنبخشی به مناسبات سیاسی و مکانیسم قدرت است. اما جابر رمضانی و پیام سعیدی، از این پتانسیل آشکارکنندگی چندان استفاده نکرده و به نمایشنامهای رضایت دادهاند که غایتاش روایتِ زوال یک فرد در یک خانواده است. «بود» واجد جایگاهی در مناسبات قدرت است که اگر آشکارتر میشد میتوانست به میانجی آن، نوری بر دهلیزهای تاریک قدرت بیفکند و معاصر اینجا و اکنون ما شود. به هر حال شیوه اجرائی، نوع بازنمایی و صد البته چگونگی روایت، بر این نکته تاکید میگذارد که گروه اجرائی، چندان مایل به ساختن یک کلیتِ انضمامی نیست که در آن ساحتهایی چون اقتصاد، فرهنگ و سیاست عینیت یابد. ساختن یک جهان خودآیین و واجد کلیت انضمامی، مستلزم بکار بستن انبوهی عناصر مختلف و متضاد است که توان نظری، تمرکز، تخیل و تحقیق زیادی میطلبد. نکتهای که با مناسبات مادی این دوره و زمانه، امریست بسیار دشوار.
صحنه چنان طراحی شده که به شکل استعاری مرزی میان «خوردن» و «در گور خفتن»، نباشد. در میانه صحنه و آن اتاقک محصور، یک سازه فلزی قرار دارد که به تناوب، گاه میز غذاخوری و گاه محل نگهداری جسد است. یادآور ممزوج شدن میل به زندگی و هراس از مرگ. دیگر از آن سویههای استعلایی خبری نیست و اگرچه در روزگاری پیش از این، شخصیتی چون «بود» مالک ابرها و در نتیجه متصل به آسمان و امر والا بود، این روزها اما با فروپاشی ذهنی او، فقط با کنشهایی همچون غذا خوردن، «مواد زدن»، در گور خفتن، خیانتورزیدن و تصاحب قدرت مواجه هستیم. دو گورکن در حال حفر گور هستند تا آرامگاهِ اجسادی شود که بر اثر دسیسه، جان خود را از دست خواهند داد. فرجام مبتذل زندگی «بود».
نمایش «موی سیاه خرس وحشی» با رویکردی تجربی و نیمنگاهی به اجراهایی که مبتنی بر فضاسازیست، تلاش دارد روایتی انتقادی از مناسبت هولناک اینروزهای سیاست باشد. اما همچنان در مواجهه با مکانیسم قدرت و فرآیندهای سرکوب، محافظهکارانه عمل میکند. دیگر میتوان با اطمینان بر این واقعیت تلخ اشاره کرد که سرمایهداری نئولیبرال، اسم رمز غارت، تطمیع و سرکوب این روزهاست. جابر رمضانی و پیام سعیدی موضع روشنی در قبال سرمایهداری اتخاذ نمیکنند. بهنظر میآید آشکار شدن مواضع گروه اجرائی در رابطه با کاپیتالیسم، روایت آپوکالیپتیسیتی آنان را هم واجد مازادهایی رهاییبخش کند. بدون داشتن موضعی روشن و رادیکال در رابطه با منطق فراگیر سرمایهداری، این «خرس زخمی» تنها میتواند به مخدر پناه برد و به تماشای زوال عقلی خویش نشیند.