اولین بار توى همین کافه دیدمش عصر بود هنوز غروب نشده بود پاییز بود بارون نمیومد ولى اون بارونى پوشیده بود یه بارونى سبز لجنى خودش میگفت این قهوه ایه آخه کور رنگى داشت رنگ ها رو همیشه اشتباه تشخیص میداد، اومد توى کافه اصلا به من نگاه نکرد روبروى من نشست اما کل یک ساعتى که اونجا بود حتى یکبارم بهم نگاه نکرد دفعات بعد هم بهم نگاه نکرد تا اینکه یکبار کافه شلوغ شد و صاحب کافه گفت اگه بخواد میتونه بیاد پیش من بشینه آخه میدونست که من دوست ندارم تنها بشینم و از یه نفر دیگه استقبال میکنم ولى بازم قبول نکرد و خداحافطى کرد و رفت اون انگار اصلا زاده شده بود که منو انکار کنه تا اینکه یکبار تصمیم گرفتم اومد توى کافه خودم ازش دعوت کنم بیاد بشینه پیشم ببینم مشکلش چیه اومد توى کافه فکر کنم چند ماه گذشته بود ولى هنوز هوا سرد بود اینبار یه پالتو پوشیده بود که معلوم بود انگار واسه باباش بوده یعنى نه که مندرس باشه نه ولى طرحش حداقل واسه سى سال پیش بود هنوز تو تن خوب مى نشست یا حداقل تو تن اون خوب بود صداش زدم گفت با منید؟ گفتم بله، گفت جانم بفرمایید؟
گفتم تو بامن مشکلى دارى؟
گفت باشما؟ من اصن شما رو نمیشناسم
گفتم پس چرا منو نمیبینى؟ چرا نیومدى اون بار سر میزم بشینى؟ انگار دارى از من فرار میکنى!
گفت بله دقیقا دارم ازت فرار میکنم
گفتم چرا؟!
گفت چون میبنم روزى رو که دیگه یا تو نمیاى توى این کافه یا من، یا تو میاى اینجا تنها میشینى بدون من یا من میام بدون تو تنها اینجا میشینم.