امروز دندونپزشکی بودم...خود دندونپزشکی به اندازه کافی برای خیلی از ماها ترسناک هست اما وقتی دکتر هم دچار بیماری روحی باشه کار دوچندان سخت میشه...دوساعت تمام با فک باز و حس بغض زیر دستش بودم و بعد از اعتراف گناهان به درگاه خدا توی ذهنم سعی می کردم به حس های خوب دریافتی از این نمایش فکر کنم و مدام چهره های مختلف از استیون و دوستش و مادرش و بیارم جلو چشمام و به عقده های کودکی دکتر بی توجه باشم...واقعا چند دقیقه ای جواب داد ...خلاصه که نمایش ها باید طوری طراحی بشن که بشه اونا رو به زندگی گره زد...از غمش درس گرفت با شادی اش حس امید دریافت کرد...شاید این دکتر اگر بیشتر نمایش دیده بود.اگر شعری و با فکر خونده بود اگر تو پاییز قدم زده بود حال بهتری داشت...طلب خیر برای من و او (دسته بندی درد دل).