در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | Moni.mg درباره نمایش سرگذشت باور نکردنی دن کیشوت، ملانصرالدین، هد هد و دیگران در سرزمین عجایب:  وقتی میشود زایمانِ آرنولد را پخش زنده کرد ... ابتدای ورودم به سالن ،
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:34:07
 وقتی میشود زایمانِ آرنولد را پخش زنده کرد ...
ابتدای ورودم به سالن ، چیزی که انتظارش را ندارم منتطر من است . یک خانم بازیگر ، یک لنگه کفش قرمز پاشنه بلند را که لنگه دیگرش پای خودش است به من میدهد تا پایم کنم. البته که اندازه ام نیست . من سیندرلا نیستم!
میروم سرجایم مینشینم . فکر کنم او دنبال خودش میگردد. بازیگران در صحنه پراکنده اند و هر کدام یک کاری انجام میدهد . جایی که نشسته ام ردیف وسط است و همه چیز را از ردیف دوم زیر نظر دارم. بزاق دهان فروش میخواهد بزاق دهان بفروشد . وقتی نگاهش میکنم یاد دستفروشهای مترو می افتم. یکی ، که بعد خودش را دزد دریایی معرفی میکند هم هست ، روی ویلچیر نشسته و چینی حرف میزند ( واقعاً چینی حرف میزند ؟! ) از آشنایی زدایی حرف میزند و اینکه نباید به کلیشه هایمان دو دستی چسبید . یکی هم  اصلا حرف نمیزند، روی زمین نقاشی میکشد تا منظورش را به ما بفهماند. گم شده و میخواهد به خانه اش برود. روزنامه بزرگی هم هست که پا دارد! در واقع یکی هست که آگهی ها را میخواند و محتوای این آگهی ها ؛ ایجاد فاصله کردن برای دیدن و نشان دادن یک چیزی ، حرفی . بازیگران از جایی می آیند و خارج میشوند. مثل اینکه نشسته ام جلو یک تلویزیون و دارم کانالهای مختلفش را تند تند بالا و پایین میکنم . کانالهایی که ربطی به هم دارند و ندارند . هر کسی خط قصه خودش را دارد. می آید . کارش را انجام میدهد . میرود. یک پازل در ذهن من شکل میگیرد و باید با دنبال کردن قصه آدمها کامل شود.  قصه های این آدمها ( کسان نمایش!!) در بانقاریا ( اینجایی که هستیم )  به هم نزدیک میشود. بانقاریا جایی است که در آن میشود زایمان یک مرد را ( آرنولد ) از شبکه  تلویزیونی ، زنده ، پخش کرد‌ . اینجا باید از منطق و منطق هایم خدافظی کنم. دو سه نفر از پشت دیوار روبروی تماشاگر ، به صحنه می آیند و پس از انجام کارشان دوباره به پشت دیوار میروند. این ورود و خروج های آدمها، غیر منتطره است، حداقل برای یکی دو بارِ اول . از جایی به بعد منتظرم از زیر صندلی هم یکی بیرون بیاید!! یکجایی ... دیدن ادامه ›› منتطر ترانه ای با صدای اِبی ماندم ،اما ادامه نداشت ، ولی ویگن خواند تا تَه . اینجا هم یک چیز غیر منتطره ، تماشاگر را بازی میدهد. تعلقات آشنای من دارند تغییر هویت میدهند .  این الگوی "هر چند دقیقه یک رخدادِ غیر منتظره" ،  تا کجا ادامه دارد؟ من صبرم زیاد است . صبر میکنم. تازه دارد سر و کله کاراکترهای نوستالژی و آشنای کارتونی دوران بچگی ام پیدا میشود. همه اینها تا نیم ساعت از نمایش گذشته ، کارشان را برای سرگرم کردن مخاطب انجام میدهند . از این جا به بعد ورودی های بعدی دارد تکرار میشود . این تکرار و قابل پیش بینی بودن ( فکر میکنم ) برای ادامه قصه با محوریت دن کیشوت رفته رفته مسیر سربالایی دارد و باز هم از منطق تئاتر ارسطویی در آن خبری نیست. این منطق گریزی  تا پایان نمایش ( حدود یک ساعت ) کم و بیش با جنس بازی و دیالوگهای بازیگران نمایش، به سمت کُمدی بیشتر توجه دارد . میخندم ؟! ... یکی دوبار . زیر فشار این همه ساختارشکنی ، دل و دماغی برایم نمانده تا یک دل سیر به اتفاقات صحنه بخندم . وقتی نمایش تمام میشود دارم با ذهنیاتم کلنجار میروم تا آنها را برای تکمیل پازلِ فهمیدن کلِ حرفِ نمایش جمع و جور و کنار هم ردیف کنم. خیلی مراقب هستم که وقتی از سالن بیرون می آیم تکه هایی از آن، این وسط گُم نشود. به نظرم رسیدن به یک منطقِ قطعی برای پایان بندی دیدن این نمایش ، سخت تر از منطقِ پذیرش بارداری و زایمان آرنولد نیست!