شب بیست و یکم...
وقتی به میانه راه رسیدی سرت رو برگردون و به پشت سرت نگاه کن...
از گذشتهات نترس، ازش فرار نکن... با دقت نگاه کن... به خستگی هرکدوم از جای پاهات... به تکتک لکه خونهای خشکیده روی زمین... به برگایی که زیر پا خرد شدن... به بذرهایی که کاشتی و حالا گلی زیبا شدن... نهالهایی که قد کشیدن... به ماه... به ماه نگاه کن... که هنوز با همون سکوت باشکوهش لبخند میزنه....
با هر کدومشون روبهرو شو... لمسشون کن و لبخند بزن... در آغوششون بگیر... اینها تو هستی، این خودتی که در آغوش میگیری... تو انتگرال همه راهی هستی که اومدی، بدون اونها تو نمیشدی...
وقتی به میانه راه رسیدی سرت رو برگردون و به پشت سرت نگاه کن... فقط فراموش نکن اونجا پشت سرته.