در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سمیرامیس بابایی درباره نمایش در انتظار گودو: ​ در جستجوی زمان از دست رفته سمیرامیس بابایی ماهنامه دنیای تص
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:44:43



در جستجوی زمان از دست رفته

سمیرامیس بابایی
ماهنامه دنیای تصویر

 


کسی می آید                  
 کسی می آید                                                                                                                                                                   
کسی ... دیدن ادامه ›› که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، درصدایش با ماست..                                                                                                  
   «کسی که مثل هیچ کس نیست» ......
« چقدر آفتاب زمستان تنبل است!»
فروغ فرخزاد

 



تئاتر ابسرد اصطلاحی است که منتقد معاصر مارتین اسلین آن را وضع کرد و عنوانِ کتاب خودش نیز قرار داد[1] اسلین معتقد است که تئاتر ابزرد[2] می تواند زبانی تازه و رهیافت هایی نو و فلسفه ای پرشور و تازه نفس فراهم کند تا در آینده ای نه چندان دور شیوه های تفکر و احساس عامه مردم را تغییر دهد چرا که تئاتر هنری حاصل کار گروهی است و مانند رسانه های جمعی متلکم وحده نیست.  شاخه های تئاتر ابزرد که بهترین کلمه در ترجمه اش «تئاتر معناباخته» تعریف شده است( و نه تئاترِ پوچی که بعضا به غلط استفاده می شود) از زمانی بار و بر گرفت که انسانِ درام مدرن، دیگر در پی طرح و فضا و شخصیت و بیان نمایشی قصه نبود و روند تحولات مدرنیستی تمامی هویت انسان را مخدوش کرد و او را بدل به موجودی تک ساحتی و تک افتاده نمود. انسان درام مدرن نمی تواند حرکت و اعمالی شبیه به قهرمان ساختار ارسطویی داشته باشد . آدم های درام مدرن دارای حرکتی دورانی و چرخشی به دور خود هستند؛ چیزی شبیه به سرانجام اسطوره ی سیزیف.(خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که تخته سنگی را تا قله ی کوه بغلتاند و از آنجا آن تخته سنگ با تمامی وزن خود پایین  افتد. خدایان به حق اندیشیده بودند که برای گرفتن انتقام تنبیه ای دهشتناک تر از کار بیهوده و بی امید نیست.)

 نمایشنامه ابزرد را می توان زیر مجموعه ای از دوران پست مدرن دانست. و نام آرتور آداموف ، اوژن یونسکو، هارولد پینتر و ژان ژنه و  بکت با این نوع از نمایش پیوند خورده است . البته بسیاری بکت را پدر تئاتر ابزرد یا همان تئاتر معنا باخته می دانند.  و پربیراه هم نگفته ایم اگر نمایشنامه ی «در انتظار گودو» اش را یکی از زبانزدترین  آن ها به حساب بیاوریم . بکت در این نمایشنامه  به بیان ابهام و سردرگمی آدم هایش و ناتوانی در یافتن معنای وجودی خود می پردازد .

در انتظار کدام گودو؟




«هیچ خبری نیست نه کسی می آید نه کسی می رود خیلی بد جوری است»


 نمایش کوهستانی که  خودش را نویسنده آن هم ذکر کرده  علی رغم آنچه دوستدارنش مدعی می شوند اثری منسجم و مستقل از «در انتظای گودو»ی ساموئل بکت نیست .در واقع حتا اثری اقتباسی هم به حساب نمی آید . نه بصورت شماتیک  فضای گوداواری را ترسیم کرده و داستان خودش را تعریف می کند و نه اثریست الهام گرفته از آن. بنظر نگارنده کارگردان بر سر دیگ غذایی آماده رفته و مواد خودش را به آن اضافه کرده و چاشنی های دلخواه و بعضا بی ربط خودش را در آن ریخته و یک معجونِ کوهستانی پز تحویل داده است . حالا هر چقدر هم بخواهیم بگویم این مگر همان گودو نیست؟ حق گفته ایم که نیست، اما چیز دیگری هم جدا از آن نیست! به شکل ادبی اش  گودوی کوهستانی برادر ناتنی هیولایِ فرانکنشتاین است!

«در انتظار گودو» در منظر یا مکانی است که حس تنهایی در فضایی ناکجاآبادی را القا می کند مکانی بیرون از شهر. در نمایشی که ما با آن مواجه هستیم صحنه در محوطه ای باز است که سه تیر چراغ برق در آن قرار دارد و رشته های برق از میان تیرها رد شده است .صحنه طولی است و تماشاچیانش در دو طرف آن قرار داده شده اند.گوگو و دی دی (مهین صدری و لیلی رشیدی) از جایی  سخن می گویند که کانال نام دارد و آدم هایش ناراحت و خطرناکند  و گوگو همیشه آنجا کتک می خورد. آنها دو آدم بلاتکلیف هستند که نه کار مشخصی دارند و نه جایی برای رفتن و نه هدف خاصی. شخصیت های نمایش کوهستانی همگی زن هستند.این تغییر شخصیت ها (چهار مرد و یک پسر بچه) اتفاقا تغییر جالب و در خور توجه ایست. و می تواند جذاب باشد.

 استراگونِ(گوگو) نمایشنامه‌ی بکت پایش زخم برداشته درد می کشد و حال انکه ولادیمیر(دی دی) مبتلا به بیماری عفونت ادار است و از آن رنج می برد  به عبارت دیگر دو شخصیت در عذاب  هستند یکی شان درد می کشد و دیگری رنجی را متحمل است.

در نمایش  کوهستانی سهوا یا عمدا زخمی که دو شخصیت برداشته اند یکی از ناحیه پا است و دیگری زخمی در پهلو که بخیه خورده است. یعنی در واقع هر دو متحمل دردی هستد که از هم متمایزشان نمی کند! آن دو در انتظار گودو هستند. گودویی که گفته است میاید-یا قرار است که بیاید- کوهستانی البته از بخشی از روایت های نمایشنامه استفاده کرده -مثلن آنجا که دی دی  دارد روایتی از عیسا را تعریف می کند و خیلی دیالوگ های دیگر- و بخشی را هم حذف کرده و دیالوگ های خودش را در آن جای داده. امر مهم  این نمایشنامه  اما عبارت و تصویرهایی است که به صورت تمامیت یافته می توان به جهان نمایش دست یافت و و این در حالیست که  شخصیت های نمایشِ پیش چشم ما، مدام بین فضای که بکت ترسیم کرده و دیالوگ های تغییریافته- که در مقایسه جان کمتری  هم دارند -در حال جابه جایی هستند.

ورود پوتزو و لاکیِ  بکت با سر و صدا همراه است پوتزو طنابی بر گردن لاکی انداخته و شلاقی به دست دارد درست مثل رهبران سیرک که حیوان دست آموزی را  برای جلب تماشاچیان به روی  صحنه  می آورد.


پوتزو و لاکی کوهستانی (الهام کردا و مونا احمدی ) سوار بر موتور سر و کله شان پیدا می شود  هر دو کلاه کاسکت به سر دارند. لاکی راننده است و وسایل و کوله های پوتزو را حمل می کند دختری است ریز نقش با موهای بافته ی بلند ،چشم هایی ملتمس و صورتی نزار؛ آنها ورود شگفت آوری ندارند! آرام بی سرصدا هستند!

از ویژگی های تئاتر معنا باخته آمیختگی غیرقابل جدایی خنده و گریه است ،کاری که بکت در نمایشنامه اش متبحرانه به آن پرداخته است . این اِلِمان نیز تقریبا می توان گفت از این صحنه حذف شده و در کل کار هم جایی به خود اختصاص نمیدهد!

پوتزو با اینکه نگاه از بالای خود را به آن بندگان دوره گرد  دارد اما تصمیم می گیرد که کمی استراحت کند و با آنها نیز معاشرت داشته باشد. پوتزو و لاکی برخلاف دیدی و گوگو ایستا نیستند در حال گذرند اما مقصدشان مشخص نیست. پوتزوی کوهستانی از لاکی می نالد و از قرعه کشی می گویید که گویا در ان لاکی نصیبش شده .او تصمیم می گیرد برای مدت کوتاهی در آنجا استراحت کند و به هر حال چون آن ها هم «آدم » هستند معاشرتی داشته باشد.  
 

 پرتزویِ بکت در حال خوردن مرغی، تکه ای از استخوانش را  زمین می اندازد و این استراگون است که خودش را تحقیر می کند و اجازه می خواهد استخوان مرغ را بردارد. استراگون در نمایش بکت نسبت به ولادمیر دون مرتبه تر است و دغدغه مندی دینی یا فلسفی ندارد -کما اینکه در نمایش کوهستانی هیچ کدام چندان دغدغه ای فلسفی  و دینی ندارند. شخصیت ها همچون زخم هایشان شبیه به هم اند- گوگویِ کوهستانی  با اجازه ساندویچی را   که متعلق به لاکیست  از کوله اش بر میدارد! و اتفاقن خیلی هم آبرو مندانه روی نیمکت می نشیند و آن را می خورد! نگارنده معتقد است که تمامیِ اِلمان ها و حرف حدیث های صحنه اول به طرز اعجاب آوری تقلیل یافته است! در واقع پوتزو در مقام آزارگر و لاکی در مقام آزار طلب هم نقش های فروکاسته تری دارند. آنجا که قرار است لاکی شروع به هنرنمایی کند- رقصی است که اصلن شبیه رقص نیست و تنها تکان دادن دست و پاست و بعدش هم سخنرانی-  این فروکاستگی بیشتر به چشم می آید.  لاکیِ بکت که فکر کردنش: سخنرانی ایست پرطمطراق، پراکنده و از هم گسیخته، گزاره هایی درباره خدا بیان می کند که بی سر ته به نظر می رسد. بن مایه متن سخنرانیِ پریشان گونه اش «دست برداشتن انسان از کوشش های  به فرجام نرسیده»است که در نمایش کوهستانی به دختربچه ترسخورده ای تقلیل می یابد که می گوید« میشه امشب پیش تو بخوابم؟!». هرچند که اتفاقن در این صحنه مونا احمدی بازی خوبی ارائه می دهد که جلب کننده است، اما کوهستانی چه دارد به ما بگوید؟ ما در واقع ما از آشفته اندیشی به پرت و پلا گویی تقلیل می یابیم! و مخاطب شاید دلش برای آن دختر کوچولوی روان پریش با صدای مظلومش بسوزد!

بالاخره لاکی و پوتزو می روند و استراگون و ولادمیر تنها می شوند در  گوشه صحنه پرده ای قرار دارد که تصویر دختری جوان با چهره ای خندانی به دی دی و گوگو پیام میدهد که گودو فردا «حتما حتما» می آید. بعد از اینکه ولادمیر و استراگونِ بکت تنها می شوند چون قرار نیست گودو بیاید پس گویا دیگر باید بروند و دوباره فردا پیدایشان شود. شروع نمایش بکت که «با کاری نمی شود کرد»اغاز شده بود در پایان صحنه اش هم  با همین گزاره پایان می یابد. آن ها تصمیم می گیرند که بروند و این جمله ی« خب برویم» را  تکرار می کنند اما از جایشان جم نمی خوردند و صحنه با  این تناقض  گفتار و اعمال شخصیت ها پایان می گیرند.شاید تنها نکته خنده دار نمایش کوهستانی این باشد که  وقتی معلوم می شود گودو نمیاید و آن ها  تصمیم می گیرند بروند جمله ی«خب برویم» شان هم به فعل رفتن تبدیل می شود و درنتیجه کاراکترها منطقا از صحنه خارج می شوند!  نگارنده معتقد است که کوهستانی تغییر را در حذف و برعکس کردن همه مفاهیم نمایشنامه می داند! کمااینکه در صحنه دوم نیز پوتین  به پای استراگون گشاد است و در نمایش کوهستانی تنگ است!در واقع ما در صحنه اول هیچ روایت جدیدی که نویسنده اش کوهستانی باشد نداریم همه چیز تنها  وارونه و  قیچی شده و پرت است!

در صحنه دوم که انگار بهتر بود کار از همین جا شروع می شد چون دست کم فضایی مستقل تری دارد، دی دی و گوگو دوباره به انتظار گودو از راه می رسند . درختی که در صحنه  بکت وجود دارد-که در نمایش فرضی است- برگ داده است .شاید زمان بیشتری گذشته باشد و  شاید هم این مکان، مکان دیگری باشد و درخت هم آن درخت نباشد ما هم همچون شخصیت ها نمی دانیم و اصل عدم قطعیت در کالبد اثر جاریست.  نگارنده مجبور است دوباره خاطر نشان کند  در گودو، بکت به خلق فضاهایی می پردازد که تا حدی به کمدی های چاپلین  نزدیک است مثلا صحنه ای که استراگون و ولادمیر بازی  عوض کردن کلاه را می کنند و همچنین ورود دوباره لاکی و پوتزو-این بار پوتزو  کور است لاکی کر که باز هم با سر وصدا وارد می شوند روی زمین می افتند. پوتزو با فریاد تقاضای کمک می کنند و تلاش ولادمیر و استراگون در سرپا نگه داشتن و دوباره زمین خوردنشان تا حدی به اسلپ استیک نزدیک می شوند- اما در فضایی داستانی کوهستانی هیچ کدام از این اتفاق ها را نداریم! که نقص بزرگی است . بکت  «فاجعه سقوط انسان امروزی را به تصویر می کشد  و بر ملا کننده ضجه های مضحک و خنده دار زندگی او نیز می شود.» نگارنده سعی دارد نشان دهد  نمایش بکت دارای چه جزیی نگری و ریزه کاری هایی است و همه آن در این نمایش نادیده گرفته شده است.  و مسئله  ولادمیر و استراگون که گذراندن وقت است با بی حوصلگی مخاطب در گذشتن زمان هم پوشان می شود! ادم های نمایش کوهستانی مرا به یاد چهره‌ی مکس  -در انیمشن مری و مکس!- می اندازند . ولادمیر و استرگون روی صحنه ی بکت  آواز می خوانند مسخره بازی درمی اورند به هم دشنام می دهند آشتی می کنند و مدام در حال پیدا کردن راهی برای گذراند وقت بیهوده شان در انتظار گودو اند.  اما در این نمایش کوهستانی ما با یک مشت آدم محنت زده طرفیم!  آیا فریادی بلندتر از فریاد آدم های بکت در بلاتکلیفی و معناباختگی و حس دورافتادگی هست که نیاز باشد باز هم آن را گل درشت تر کنیم؟!


از اینجا به بعد نمایش گودوی کوهستانی خود را از نیمه ی جرح و تعدیل شده ی بکت  جدا می کند :پوتزو و لاکی  -کور و لال- این بار با ارابه ای که لاکی می کشد وارد می شوند پوتزو نمی داند که ددی و گوگو در صحنه هستنند و هر بار از لاکی خواهد که حضور خود را با دست زدن اعلام کند. آنها  به سفر  بی سرانجامشان پایان دادند و مانند ددی و گوگو آدم هایی هستند در انتظار  گودو .پوتزو کمی از شرایط ترسیده است و از قرعه کشی می گوید که چشم هایش را گرفته «ولی اوضاع می توانست بدتر از این باشد». گویی ادم ها بی اعتراض در قرعه کشی ای شرکت می کنند که توانایی های انسانی شان را می گیرد . اما انها همچنان در انتظار منجی هستند که از آمدنش هم خبر ندارد. لاکی اما صحنه را با جعبه منوری ترک می کند و پوتزو را تنها می گذارد در این جا دی دی برای پوتزو دل می سوزاند و به جای لاکی  دست می زند .ولی عاقبت آن دو می روند. چون پوتزو قصد دارد اگر گودو آمد رقبای کمتری داشته باشد. پوتزو است که تنهایِ ماجرا باقی می ماند تو گویی زنان با بدن های رنجورشان. پیغام رسان دوم که خبرِ نیامدن گودو را آورده خواهر پیغام رسان اول است .او باصورتی متلاشی شده حرف می زند و تصویر چهره اش با تصویر خواهر سالمش در هم می آمیزد.آدم های نمایش کوهستانی امید دارند که گودو می آید یا دست کم هنوز غذا و جایی برای خود دارند. اما لاکی لابد خودش را از بند اسارت رها می کند .در حالی که روی پرده نمایش پرچم ایران در اهتزاز است و دیگر غروب شده منورها شلیک می شود و لاکی می رود- نور می شود؟-  حال فقط پوتزو مانده کور ،تنها در شب و در انتظار گودویی که می گوید فردا می اید.  نمایش بصورت ملودارمی سعی می کند تا انجا که می تواند در لحظه های آخر احساسات مخاطب را در این حس ترس تنهایی و بی کسی  و شاید پیام سیاسی اش تهییج کند. وتمام.

 نگارنده معتقد است فضایی که این روزهای انسان معاصر و جامعه ما را در بر می گیرد اتفاقن بیشتر از همیشه به تئاتر معناباخته شباهت دارد. و روزهایمان که یکی پس از دیگری در انتظار گودویی است که نه می آید و نمی گذارد آمدنش را دفن کنیم  .کافیست نگاهی به حرف های روزمرمان بیاندازیم آیا شبیه به متن نمایشنامه های بکت نیست؟ نه نوریست، نه تحرکی.

 تئاتر در انتظار گودو کوهستانی نشان می دهد که ما تا چه حد از فضاهای تاتر معناباخته دوریم و در حالی که  معناباختگیِ  زندگی روزمره مان را تجربه می کنیم  از درک فضاهای زیست خود همچنان عاجز ماندیم  و هنگامی که قرار است ان را به نمایش در اوریم باز هم به اِلِمان های اشنا یا فرافکنی های ذهنی خود پناه می بریم و کمدی را که تراژدیِ زندگی است از آن حذف می کنیم . کوهستانی جهانی دارد بسیار دور از بکت و در هم آمیختگی گودوهاشان یک فضایِ وصله پینه ایه ناجور را به نمایش می گذارد .حرکت دوار بکت را خطی و ساده می کند ،کاریکاتورگونگی شخصیت هایش را تبدیل می کند به انسا ن هایی بی ربط و حاشیه را نیز مهتر از اصل می کند .کار کوهستانی از آنجا که پیچیدگی ندارد ساده است  و کاراکتر هایش بچه های ناقصی هستند. این در حالیست که از کارگردان توانمندی چون او آثار به یاد ماندنیِ «شنیدن» و «بی تابستان» را شاهد بودیم. او در خلق فضاهای ذهنی مستقلش بسیار موفق خلاق و قدرتمند عمل می کند اما وقتی به سراغ نمایشنامه های اقتباسی می رود  مخاطب خود را در مواجه با آن محتاط می کند  و به قول در انتظار گودویِ بکت « از اولش هم آخرش معلوم است و باز هم آدم ادامه می دهد»! 

 

[1] مارتین اسلین ، ترجمه ی مهتاب کلانتری /منصوره وفایی،نشر اختران

[2] absurd


 (برنده ی جایزه بهترین نقد سال از بیستمین جشنواره ی مطبوعاتی انجمن نویسندگان و منتقدان خانه ی تئاتر)