به مدت یک ساعت خاموشت میکنند و در پس لایه های عجیب با حسی نایاب کمکم بیدارت میکنند .
یکی از آنها نوستالژی هایی را برای من می آفریند که به یقیین خیلی از ملاقات دوباره آنها به وجد آمده ام.
اما طولی نمیکشد که درگیر زنی میشوم که بسیار زیباست. او باهوش است . او نگاهش همواره در پی عملی است .کوشا است اما در دنیای کوچکی گیر افتاده که به آن میگویند وفاداری ! اه که چقدر ناشایست است این نوع حس.
گروهی فریاد سر میدهند : دوستم داشته باش.
گروهی دیگر ؛ دوستم نداشته باش .
اما آخرین گروه که نگونبخت ترینشان هستند میگویند : دوستم نداشته باش اما به من وفادار بمان. «آلبر کامو»
به گمانم کمتر کسی نسبت به این اثر اشکی از چشمش سرازیر شود ؛ زیرا هنوز برای درک ماورای آنها ، اتفاق هایشان نا آشنا هستند و فقط
... دیدن ادامه ››
میخندانند.
میشود درد هارا کمتر کنید؟ اخر از خنده دارم میمیرم!
درک عمیق خزعبلات گاد و تخیل تک تک لحظات دروغین، تمام دوستانه مرا به قهقرا برد.
دنیای نویسنده دوستانه بود و دنیای کارگردان هولناک.
در میزانسن های تکرار و تقلید در پس هر حسی، ترس دنباله و تکمیل کننده اش بود.
تا حد زیادی مطمئنم کارگردان ، دنیای متفاوتی را در سرش دارد.
به هر حال...
کار را دوست داشتم.