هویت پریشی به روایت سجاد و ایمان
اول از همه بگویم من سجاد باقری را که میبینم یاد رویای یک شب نیمه تابستان میوفتم و بی اختیار لبخند به لب میشوم.
اگر بخواهم وارد دنیای فرد هویت پریش بشوم متنی طولانی میشود در حالی که ما در حال تماشای یک نمایش هستیم که گوشهای از واقعیت را به تصویر میکشد نه همه آن را. بنابراین کاری به این واقعیت ندارم که داستان در مورد یک اسکزوئید است یا یک فرد مبتلا به هویت پریشی، به گمانم سجاد روی صحنه با همه توانش ظاهر شد و تمام سعی خود را در ارتباط با مخاطب را انجام داد و البته یکی، دو تپق هم داشت که دست کم من در انتظارش نبودم، روایت و متن به خوبی پیش میرود و به هیچ عنوان از حوصله خارج نمیشود، در مورد طراحی نور چیز زیادی وجود نداشت اما صحنه را دوست داشتم، از بین شخصیت ها، دو شخصیت آخر در بین باقی، برای من قدری تصنعی بود و گویی نویسنده دیگر حوصله نوشتن ندارد و به پایان داستانش فکر میکند. در ضمن حتی با توجه به پایان متن بهتر است فندک از همان پشت صحنه یا جای دیگری تامین شود( به دلیل اسپویل توضیح بیشتری نمیدهم) نکته آخر شعار به کار گرفته نمایش در قسمت خلاصه: " همه یه بیمار روانی بالقوه هستیم ....." اساسا اشتباه است و صحیح آن این است که همه ما با اختلالهای روانی روبهرو هستیم و .... . به هرروی برای من دیدن این نمایش تجربه دلپذیری بود و از دیدن آن لذت بردم.
پی نوشت: مسئولین عزیز " دا " دو نمایش آمدم و هر دو با تاخیر لطفا روح مهرگان را بیرون کنید و شما سالنی باشید بدون تاخیر، مطمئن باشید برای مخاطب بسیار پرارزش است.