من یک تماشاگر غیر حرفه ای هستم که دیشب این اجرا رو دیدم.
از نظر من این اجرا، جای دفاعی از آقای معجونی که جایگاه مشخصی در تئاتر دارن، نمیزاره. و سوال هایی در ذهن من ایجاد میشه. چرا باید این نمایش با این نقصها و کاستی ها اجرا بشه، چرا کارگردان با تجربه و بازیگران شناخته شده کار متوجه این ضعفها نشدن، و چی میشه که یه نمایش با یک نمایشنامه شناخته شده و یک گروه خوب، که روی کاغذ در بدترین حالت باید یه کار معمولی باشه، تبدیل به یک اجرای کسل کننده میشه. چی میشه که از این نمایشنامه، متنی اقتباس میشه که اصلا رسالتی نداره و گیرایی ایجاد نمیکنه.
چه اتفاقی میفته که در تئاتر حسن معجونی (با کارنامه قابل دفاع)، سکوت های طولانی آزار دهنده و دکور بی ربط و ضعیف، در کنار بازی های بی روح و دیالوگهای به غایت ساده و بی هدف با طنز کلامی سطحی، ما رو از یک باغ چخوفی دوباره میاره به تپه دود آلود عباس آباد. کاش “مادام” که حس میکردم داره تو یه نمایش دیگه اجرا میکنه، می دونست که من توی این همه دود خودمو رسوندم اون جا که نفهمم دورم چی میگذره. شاید اگر می فهمید میشد همون دختر دلسوخته ای که باغ پدریشو داره از دست میده.
شاید تنها قسمت دلگرم کننده نمایش جایی بود که من هم جزو یکی از درختان خسته باغ آلبالو که دیگه مثل قبل نیست، مورد اشاره دوردست یکی از بازیگرها قرار گرفتم. خواستم از همین جا بهش بگم که درست اشاره کردین… (البته رضا بهبودی رو یادم رفت جزو نکات مثبت نام ببرم، هر چند که ایشون نیاز هم به تعریف واقعا ندارن)
حس من میگه هنرمند هم دیگه نفس براش نمونده. هوا آلوده اس.
باغ آلبالو هم از این زشتی ها در امان نموند.
در آخر از همه اون کسایی که تئاترو زنده نگه داشتن تشکر میکنم. امید دارم که کارهای بهتری از تک تک این بزرگان ببینم.