وقتی میگم "هر اتفاقی به وقتِ درستش میفته" منظورم چیه؟!
منظورم اینه که، حتی اگه سه ماهِ تمام، مطمئن باشی که دیدنِ یه تئاتر توی برنامهات نیست و هیچ اقدامی هم برای خریدِ بلیتش نکنی، باز ممکنه یهو دو تا فرشتهی مهربون از آسمون نازل بشن و یه بلیت بذارن کفِ دستت و بِبَرَن بنشونَنِت وسطِ سالن... 😇😇😇 و تنها کاری که تو میکنی اینه که از فرشتهها تشکر کنی و بهشون نه نگی. همین. 😌
انقدر توی این دو سالِ گذشته توی سکوت بودم که از وقتی فهمیدم این اجرا صامته و فضاش چطوره، بدونِ ذرهای کنجکاوی، از لیستم گذاشتمش کنار. اما انگار باید میدیدمش و شاید امشب بهترین وقتی بود که میشد این اتفاق بیفته.
از تصورم دوستداشتنیتر بود. (هر چند هنوز باهاش بلاتکلیفم.)
زمان سریعتر از چیزی که توقع
... دیدن ادامه ››
داشتم گذشت.
لحظهی ملاقات با استاد و صحنهی پایانی، از قسمتهای دوستداشتنیِ کار بود برای من.
تنها چیزی که ناراحتم کرد این بود که با خوندنِ نوشتهها، خیلی جاها بازیها رو از دست دادم. (که شاید من کُند بودم در این زمینه😅)
اما سکوتِ این کار و بیقراریِ خیلی از حضارِ داخلِ سالن من رو یادِ قسمتی از صحبتهای مجتبی شکوری توی برنامهی کتابباز انداخت. آزمایشی رو تعریف میکرد به این صورت که افراد رو میبردن توی یه اتاقِ ساکت و بهشون میگفتن بیست دقیقه باید روی این صندلی بشینی، بدون اینکه موبایلت همراهت باشه، بدون اینکه بخوابی، حرفی بزنی یا کاری کنی. و تنها کاری که اجازه داری انجام بدی اینه که با این دکمهی روی صندلی به خودت شوکِ الکتریکی بدی (که شوکِ دردناکی هم بوده).
و نتیجه این بوده که ۶۷ درصد از آقایون و ۲۵ درصد از خانومها توی اون بیست دقیقه، به خودشون شوک دادن، بارها و بارها!!! فقط برای اینکه تحملِ سکوت و کاری نکردن رو نداشتن... 🙂
امشب من این بیقراری رو توی افرادِ حاضر در سالن حس کردم.
و فکر میکنم یکی از هدفهای شکوفههای گیلاس همین بود که یادمون بندازه چقدر تحملِ سکوت رو نداریم و چقدر لازمه که یه وقتا خودمون رو مجبور کنیم به این که در سکوت بمونیم، کاری نکنیم، حرفی نزنیم، و ببینیم خودمون طاقت میاریم با خودمون چند دقیقه تنها باشیم؟
(دلم برای سالن اصلیِ تئاترِ شهر، باز و بسته شدنِ پردهی سِن و شنیدنِ تشویقِ جمعیت توی اون سالن خیلی تنگ شده بود. 🥰)
"شمشیرِ در هوا مانده را مانی
یا در غلاف شو
یا بِدَر."
(عاشقِ این جمله شدم... امیدوارم درست نوشته باشمش.)