در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | ایمان باقری: حضورش نه تنها تمامی آن فضا را پر می کرد، بلکه از نظر آیدین بی پروایی ا
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:06:11
حضورش نه تنها تمامی آن فضا را پر می کرد، بلکه از نظر آیدین بی پروایی اش بیش از حد بود. گرم. شلوغ. پرشور و شر. و حالا که رفته بود، انگار وزن زمان را با خود برده بود. و بوی عجیبی در مشام آیدین به جا گذاشته بود. بوی نوعی فتنه، بوی تلخی بیداری بعد از خواب قشنگی که آدم دم صبح می بیند.

سمفونی مردگان _ عباس معروفی

به یاد عباس معروفی که وزنی از زمان را با خود برد...


پدر نماز وحشت خواند،و بعد که هوا گرگ و میش شد،بی آن که با کسی حرف بزند به حیاط رفت.در زیرزمین را با لگد گشود،و درست در لحظه ای که خورشید از تیرگی در آمد ،آن اتاق را با تمام اثاثیه و کتاب هایش به آتش کشید.روی لکه ی سیاهی که کنار حوض از ماه ها پیش مثل عنکبوت سیاه لش خود را پهن کرده بود،قدم میزد و می گفت:"این روح شیطان است که دارد می سوزد."
غروب پیش از تاریک شدن هوا آیدین آمد .خانه در سکوت غم انگیز ی فرو رفته بود.گویی یکی از افراد خانواده مرده است،و دیوار ها راز مرگی ... دیدن ادامه ›› را پنهان نگه میدارن.و سال ها بعد هنگاهی که آیدین این روزها را به یاد می آورد به مادر گفت : " خیلی غم انگیز بود."

بوی سوختگی می آمد.بوی دود می آمد.و آیدین انگار که میداند چه اتفاقی افتاده ،با خونسردی تمام به حیاط رفت،به دخمه نزدیک شد ،و در برابر آن سیاهی احساس میکرد بی وزن شده است.
نمیتوانست باور کند و از خشم به خود می لرزید.از پله های زیرزمین پایین رفت.آن جا فقط سیاهی و نیستی بود.آب سیاهرنگی کف زمین را پوشانده بود.بوی ویرانی و مرگ می آمد،بوی بشر اولیه،و بوی حیوانیت.
انگار کسی را سوزانده اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده اند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیم سوخته بود. و کتاب ها و شعر ها همراه شعله ی آتش به آسمان رفته بودند.حتی چیزی هم پیدا نمیشد که آیدین بتواند لحظه ای روی آن بنشیند.یک لحظه تصمیم گرفت با سنگ تمام شیشه های خانه را بریزد پایین .بعد هوار بکشد:"اگر زندگی ات را آتش نزنم بچه ی تو نیستم."

#سمفونی_مردگان
#عباس_معروفی
@Ultraviolet7
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دکتر گفت: مریض کدام یکی تان است ؟
با دست به آیدین اشاره کردم و نشستم.
دکتر گفت: چه اش هست ؟
گفتم: توی سرش بازار مسگرهاست. توی دلش رخت می شورند. توی پاهاش سیم می کشند.
دکترگفت: ببرش دیوانه خانه

#سمفونی_مردگان
#عباس_معروفی
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
غم آیدین به دلم ماند😔
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید