باید روزی برسد که بیدلانه به هم بگوییم: «بسیار گریه کردیم، حالا بیا بخندیم» و بخندیم و بخندیم و ناگهان و پس از خندههای سرخوشانه و بسیار، سکوت کنیم و به هم نگاه کنیم و به نظرمان احمقانه برسد که چرا یک انسان میبایست برای سادهترین حالات زیستن، اینهمه رنج میکشید و اینهمه میمرد و اینهمه از هم میپاشید؟
باید روزی برسد که در آزادترین و شادترین شرایط ممکن از خودمان بپرسیم: چرا اینقدر دیر؟ چرا اینقدر دشوار؟ مگر ما چه فرقی با ساکنانِ دیگرِ جهان داشتیم؟
مگر ما کجای جهان ایستادهبودیم که آزادی و لبخند و شادی، اینهمه بعید بود؟
نرگس_صرافیان_طوفان