انگار نه انگار که زمانی هم خورشید بوده. در هر حال، عادت همه چیز را درست میکند. چشمانی که به تاریکی عادت کنند، درست به خوبی زمانیکه نور هست میبینند. اما بدیِ عادت این است که دیگر کم پیش میآید کسی بپرسد خورشید کجاست، اصلا چه بر سرش آمده، چرا ما به این وضع فجیع دچار شدیم!
و حمیدرضا مرادی به خوبی این عادت را به تصویر کشیده....
او در تلاش است پوچی را به نمایش بگذارد. آدمهای داستان به سیاهیای که در آن گرفتار آمدهاند، عادت کردهاند و هیچ تلاشی برای تغییر موقعیت نمیکنند حتی نمیخواهند در این مورد صحبت کنند. زندگیشان به وضوح در پوچی میگذرد و به سمت پوچیای بزرگتر میروند. پررنگترین کنشی که در داستان است هم همین پوچی را برای خواننده به نمایش گذاشته.
و در اخر نمایش می بینیم که زندگی پوچ سرانجامش مسیری در پوچی و بی هویتی است و کارگردان با صحنه ی اخر اوج بیمعنایی را به تصویر میکشد.
خدا قوت به تیم تجربی و کاربلد کار ؛
طراحی لباس ،طراحی نور
موسیقی و بازی ها دلنشین و قابل قبول بود .