راستش را بخواهی
دل آدمی برای روزهای بیقراری اش تنگ میشود
برای همه ی لحظه هایی که دلت لرزیده و چشمانت اشک آلوده شده اند
برای روزهایی که منتظر بودی
منتظر هر چیز
معجزه کوچکی شبیه یک پیام ساده که فقط چیزی پرسیده باشد
آدمیزاد
موجود لحظه نیست
موجود گذشته است
ما همه در گذشته گیر افتاده ایم
برای گذشته عکس میگیریم
برای گذشته میجنگیم
برای گذشته میمیریم
آینده
آه از آینده