ماجرای مرا پایانی نبود
در تمام اتاق ها
خیال های تو پرپر زنان می رفتند و می آمدند
و پرندگانی
بال های تو را می چیدند و به خود می بستند
که فریبم دهند
موسی
در آتش تکه های عصایش می سوخت
بع بع گوسفندانی گریان
در فراق شبان گمشده در اتاقم می پیچید
و من تکه تکه فراموش می شدم
بوی پیراهنت چون
... دیدن ادامه ››
برف بهاری تمام اتاق ها را سفید کرده بود
عقربه ها مثل دو تیغه ی الماس در مچ دستم برق می زدند
و زمین به قطره اشک درشتی معلق می مانست
ماجرای مرا پایانی نبود اگر عطر تو از صندلی بر نمی خواست
دستم را نمی گرفت و به خیابانم نمی برد
از: شمس لنگرودی