در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | لیلا امیری: خیلی خوشحال می شم نظراتو راجع به این نمایشنامه گمشده های کربلا صحنه
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:20:35
خیلی خوشحال می شم نظراتو راجع به این نمایشنامه
گمشده های کربلا
صحنه تاریک است. نوری دایره ای وسط صحنه را روشن می کند. لیلا وارد کادر دایره ای روشن صحنه می شود ..... دختریست بیست وپنج ساله با چادرعربی مشکی و روسری مشکی ای که به گونه لبنانی به سرش بسته و پوشش اش را عربی گونه کرده ......
لیلا : ...... دو سه روز دیگه اربعینه ....... اصلاً و امداً نمی خواستیم اربعین
بیایم کربلا ...... شانسکی اسممون در اومد ...... این یعنی اینکه خودش مارو
طلبیده ..... دلش خواسته که تو میلیونها زائری که مهمونشن، ماهم باشیم .....
البته همه اش که همین نیست .... (نگاهی به اطرافش می کند) ... دیدن ادامه ›› ... عراق خیلی
شلوغ شده .... درهم برهم شده ...... همه مردم عراق پیاده راه افتاده بودند به
سمت کربلا ... جاده شده بود جاده آدما .... از پشت شیشه فقط عراقیهای پیاده
دیده می شدند ...... ( نفس عمیقی می کشد ) ... اتوبوسمون دیگه نمی تونست
حرکت کنه ... وایساد ... مدیر کاروانه گفت (لحنش تغییر می کند ): « دیگه
نمیشه با ماشین برین....... هیچی جز وسایل ضروریتون بر ندارین ..... فقط
پول و دارو .... باید پیاده بریم » .....( لحنش عادی می شود ) مثل عربها
.... غرغر همه بلند شد .... اما من خوشحال شدم ...... خوشحال ..........
صحنه تاریک، و روشن می شود ..... عقب صحنه یک موکب، همانند موکبهای مسیر کربلا قرار دارد که با پرچمهای سیاه و سبز گلدوزی شده، مزین شده ...... و جلوی موکب سه صندلی وجود دارد ..... بالای در ورودی موکب نوشته شده « موکب اباعبدالله » ...... لیلا و مادرش و مادربزرگش وارد صحنه می شوند و به طرف صندلیها می روند ..... سرتا پا خاک آلودند وراه رفتن آنها حاکی از آن است که مدت زمان طولانی پیاده روی کردند و قدمهایشان خسته و ناتوان به چشم می خورد .... مادر و مادربزرگ مانند زنان ایرانی چادر سر کردند ...... مادر چهل و پنج ساله و مادربزرگ شصت ساله به چشم می خورد .... هرسه روی صندلیها می نشینند .....
مادربزرگ : (کلافه و درهم ) ...... دلمون خوش بود سفر هوائیه !
مادر : کف دستشو بو نکرده بود مدیر کاروانه ! ..... فکر کرد می گن بحران
عراق ، الکی می گن بحران عراق! ( نگران به اطراف می نگرد )
لیلا : ( خسته تر و بی حالتر به نظر می رسد ) حالا مگه چی شده ؟ مسیری
رو که زینب و بچه ها پیاده رفتند ..... حالا ما داریم می ریم ......
مادربزرگ : می خوایم برسیم کربلا ، بریم زیارت .... اینجوری هیچی مون
به حرم نمی رسه ..... وسط راه نابود شدیم !
لیلا : .... ( نفس عمیقی می کشد ) اینجا خاک و جاده شم مقدسه .... اول باید
قداست جاده و خاکشو فهمید ..... بعد قداست ضریحشو .....
مادربزرگ : تو تب داری ، داری هذیون می گی !
مادر : تب برش دادم، یعنی قطع نشده؟!( دست لیلا را می گیرد ) آخ ..... خدا
منو بکشه ! ...... داغی که هنوز !
مادربزرگ : مال پیاده رویه مامان ...... مال پیاده رویه !
مادر : اگه باباشو لای این جمعیت پیدا می کردیم ..... می فهمیدم باید با تب
این بچه چکار کنم ......
صحنه تاریک می شود ..... نوری دایره وار وسط صحنه را روشن می کند .... مادر وارد کادر دایره ای نورانی می شود ......
مادر : .... (نفس عمیقی می کشد ) شوهرم گم شده ... گفت میرم یه گاری ای
چیزی گیربیارم .... اگه نیومد چی ؟ .... کجارودنبالش بگردم .... تو مملکت
غریب کجارو دارم بگردم ؟ ...... بچه ام تو تب داره می سوزه ..... مثل کوره
شده داغ داغ ... چه کارش کنم اگه نیاد پایین .... کاش کوچیک بود بغلش می کردم
..... کاش خوردنی داشتم بهش می دادم ..... نگرانشم ..... بد جور ضعیف شده ...
بدجور .....
صحنه تاریک و روشن می شود ..... سه شخصیت سر جایشان هستند ....
مادربزرگ : ...... کاش می فهمیدم چقدر دیگه باید پیاده بریم .....
لیلا : سی کیلومتر دیگه .....
مادر و مادربزرگ : ( همزمان ) از کجا می دونی ؟
لیلا : تابلوشو خوندم .....
مادربزرگ : من اینجا تابلو راهنمایی رانندگی ندیدم !
لیلا : راهنمایی رانندگی نبود ..... یه تابلویی عربی بود ! ..... روش نوشته بودند
..... ( مردد در گفتن ) ...... سی ..... سی ..... سی کم الیء کربلاء ..... انگار یه
همچین چیزی بود ......
مادربزرگ : ( کنایه می زند ) ...... این یعنی سی کیلومتر دیگه مونده ...... ؟!
لیلا : سی کیلومتر ..... چهل کیلومتر ..... اصلا صد کیلومتر ..... این جاده، جاده
کربلاست .... اسب حسین ازش عبور کرده .... کاروان زینب عبور کرده ..... این
جاده ..... جاده حسینه .....!
مادربزرگ : همون ... تب داری ، داری هذیون می گی !
مادر : جدی کاش می فهمیدیم چقدر دیگه مونده ؟
لیلا : گفتم که .......
مادربزرگ : ( اجازه ادامه نمی دهد ) من داروهای قلبمو تو اتوبوس جا گذاشتم !
لیلا : ( شوکه شده ) واقعا .......
مادر : تو دستتون بود ....... چطوری جا گذاشتین ؟!............ کاش میومد بهمون
می گفت باید چکار کنیم !
مادربزرگ : مطمئن باش شوهر بی فکرت، خودش تنهایی رسیده هتل !
مادر : مادر ! ..... رفت برای شما گاری پیدا کنه ها !
مادربزرگ : ( قلبش را می گیرد ) ..... آخ ، وای !
مادر : حالا به خودتون فشار نیارین ....... چون نمیدونم زیرزبونی از کجا باید
گیر بیارم !....
مادربزرگ : لازم نکرده .....
صحنه تاریک می شود ..... نوری دایره وار وسط صحنه را روشن می کند .... اینبار مادربزرگ وارد کادر دایره ای نورانی می شود .....
مادربزرگ : ..... تموم استخونای تنم درد می کنه ...... بند بند بدنم تیر می کشه !
...... مگه به فکرن !.... گفتیم می آیم زیارت، دلمون وا می شه ،یکی دو کلوم هم
با آقا حرف می زنیم .... اینجور که داریم پیش می ریم، من یکی که فکرنکنم برسم
کربلا ..... مدیر کاروان بی فکر !...... برسم ایران دمار از روزگارش در میارم .
..... که دیگه من پیرزنو وسط راه پیاده نکنه ...... کاش دامادم میومد ....... به دلم
افتاده که تونسته گاری گیر بیاره .... اگه گاری گیر آورده باشه من بالاش می شینم
، این پاهامم دراز می کنم تابلکی یه ذره دردش قطع شه !.... همه امیدم اینه که ...
(گریه می افتد ) فردا برم پابوس آقا ابوالفضل ......
با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند ..... صحنه تاریک و روشن می شود ...... سه شخصیت سر جایشان روی صندلیها نشسته اند ......
مادر : حالا به خودتون فشار نیارین .... چون نمیدونم زیر زبونی از کجا باید گیر
بیارم !.....
مادربزرگ : لازم نکرده ......
لیلا : ( اجازه ادامه نمی دهد ) وای بسه دیگه !...... زشت نیست جلوی آقا دعوا
می کنین !.....
مادربزرگ : کو آقا ؟ ......
لیلا : حتما باید ضریحشو ببینین ؟ ....... من دارم حسش می کنم ! ..... خیلی وقته
سلام گفتم ..... از وقتی پامو گذاشتم توی جاده سلام کردم ..... یه ذره بهتون سخت
گذشته ...... بمیرم برای زینبم که سختی واقعی رو مزه کرد ..... بمیرم برای زنان
کاروان که همشون منتظر بودند، اما اسبهای بدون سوارو دیدند ..... ( کف جاده
می نشیند و خاک جاده را روی سرش می ریزد ) بمیرم برای بچه های حسین که
غیر خستگی و پیاده روی، درد شلاقهارو هم باید تحمل می کردند ...... ای وای !
صحنه تاریک و فقط روی سر لیلا روشن می ماند .....
لیلا : کاش می فهمیدند روی چه خاکی دارن قدم می زنن ! ..... کاش اینقدر غر
نمی زدند ..... وقتی غر می زنن یه جورایی احساس می کنم انگار، آقا ناراحت
می شن !...... ولی نه ....... آقا دلش دریاییه ...... مثل ما از هر چیز نمی رنجه!
.... اگه خودم تنها بودم، تا کربلا رو پیاده می رفتم .... اصلا سینه خیز می رفتم
....... یا حسین ، تورو به عباس قسم از ما نرنج ...... از ما نرنج ..... به خدا دلم
می خواد هفتادوسومین یار کربلا باشم ...... کاش این تب هیچوقت قطع نشه ! .....
من این گرما و حرارتو دوست دارم .......
صحنه روشن می شود و لیلا همچنان روی زمین نشسته و خاک بر سرش می ریزد و مادربزرگ با غیظ نگاهش می کند ....... ناگهان لیلا از حرکت باز می ایستد . چشمانش را ریز می کند و روبرو را می بیند .....
لیلا : اومد !
مادر : کی ؟
لیلا : بابا اومد ! ..... بابا اومد ! .......
مادر و مادربزرگ هردو روبرو را می نگرند .......
لیلا امیری

از: خود
لیلا جان ببخشید این حرف رو میزنم

موضوع نمایش نامه ات را دوست نداشتم
چون من اساسا با موضوع های مذهبی مشکل دارم و نمیتوانم بخوانمشان

ببخشید اگر ناراحتت کردم
۱۵ فروردین ۱۳۹۱
نمیدونم چی بگم لیلا جان
مسلما شما با تمرینهای بیشتر نمایشنامه نویس بسیارخوبی خواهید شد
اما در مورد موضوع نمایشنامه نظر نمیدم چون اصلا به خودم اجازه نمیدم که توی عقاید مذهبی دیگران دخالت کنم واگر هم روزی نمایشنامه با موضوع دین بنویسم سعی میکنم رشادت های پیامبر عزیزمون وامامان بزرگوارمون رو به تصویر بکشم نه عقایدمو......
در هرصورت برات آرزوی موفقیت روزافزون دارم وآرزو میکنم همیشه بهترینها از آن تو باشه دختر عزیز دل مادر
۱۵ فروردین ۱۳۹۱
ممنون از همه دوستان به خاطر نظرات سازنده ای دادید. کمک بزرگی کردید مخصوصا شما آقای میر باقری. درضمن ازاین که بنده را در این خانواده بزرگ پذیرفتید ممنون و سپاس .
۱۵ فروردین ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید