مریم منصوری | نمایش نامه نویس، شاعر و کارگردان تئاتر
جهان دوگانه برشت با سازمان نشانهای- تمثیلی "کلهگردها و کلهتیزها" که نهایتا با هم به صلح میرسند و به جنگ کله چندگوشهها میروند، در نمایش «انسان- اسب/ پنجاه- پنجاه» تبدیل به سمفونی تصویری شده که طنین تابلوی «جیغ» مونش را میتوان در آن شنید.
اثری چند بعدی که میتوان در الگوهای تئاتر اکسپرسیونیسیتی، تاثیر سینما و نقاشی در قاببندیهای تئاتر و بررسی امکانات بدن بازیگر به مثابه نمایش خطوط تاریخ به کندوکاو در آن پرداخت.
اما در این شعر تصویری که مرتضی اسماعیل کاشی ساخته، مبتنی بر متنی از هالهمشتاقینیا در تعامل با کارگردان، دو اسب جان گرفتهاند. دو اسبی که در جهان برشت محور درگیری رعیت و مالک هستند. اما جان ندارند. دو اسبی که رعیت جوزده در بحبوحه ظاهری تغییر مکانیسم اجتماعی از دیر میدزدد. از دیری که خواهر مالک به آنجا پناه برده تا همچون دوران کودکی روزهایی روشن و شبهایی خاموش داشته باشد. از دیری که دو خواهر راهبه از خواهر مالک، جهیزیه هنگفت میخواهند، چون او به آنجا آمده تا عروس مسیح شود. و حالا که در نتیجه تغییرات، اجارهبهای زمین کم شده یا در موقعیت بیثباتی قرار دارد، خواهران راهیه برای اسبها دندان گرد کردهاند.
اما در جهان غیر خطی«انسان-اسب/ پنجاه- پنجاه» دو نفر از بازماندگان اردوگاه نازی که در آنجا موشهای آزمایشی هستند در دست یک نظامی
... دیدن ادامه ››
که از بازی لذت میبرد، اسب بوده و هستند. بازیگرانی که در چنگال کارگردانی نابلد و قلدر، اسب بودن را تمرین کردهاند. نیاز به خواب، گرسنگی، هیچ چیز مانع تمرین نمیشود. این آدمهای مفلوک، موشهایی هستند که به چنگال این مرد افتادهاند و باید اسب بودن را تمرین کنند و آنقدر اسب شوند که اسب در پوستشان بنشیند. طوری که سالها بعد، سالها بعد هم که قدم به اردوگاه مفتوح نازی میگذارند، اسب بودن رهایشان نمیکند. این جنونی که میل به رهایی و آزادگی در دشت دارد اما دهنهاش زده و به افسارش کشیدهاند.
همین اتفاقی است که برای نانا میافتد؛ دختری که کارگر سکس است. پدرش که چیز زیادی از زندگی نمیخواهد جز نان و سقف و هر دو بازی میخورند. بازی برای ایزابلا و برادرش کمتر است به قوت ارتباط و پول. اما نانا و پدرش همیشه دهنه زده و افسار کشیده هستند. و هر بار کشیدن این افسار با عوض شدن بازی، که معمولا هم کارگردان از زندگی بازیگران، آن پایین چیزی نمیداند و بیهیچ گفتوگو فرمان میدهد و بازی را عوض میکند، همین برای عاصی شدن و جنون و خستگی به استخوان رسیده این مفلوکها که در اردوگاه نازی گیر افتادهاند کافی است.
این بدنهای خسته که از تاریکترین قسمت شب نگذشتند و بدنهایشان در اتاقهای گاز روی هم تلنبار شد.
تنها دو اسب، دو اسب از این اردوگاه جان سالم بردن که شاید همان اسب بودن و در پوست اسب گنجیدن نجاتشان داده است. مثل بازیگران جوان همین نمایش که شاید از آنچه آن بیرون نیست یا هست به تمرینهای این نمایش گریختهاند و در پوست این انسانهای مفلوکِ ناچارِ ناگزیر گنجیدهاند. اما این بازیگران از تاریکترین نقطه شب به سلامت عبور کرده و به صحنه و اجرا رسیدهاند. هر چند که در پایان اجرا هم در تنهای خسته و افتاده مردگان اتاق گاز نازی میمانند، از پشت آن جدارهای شیشهای بیرون نمیآیند و با هلهله تماشاگران، پوست تنهای خسته پاره نمیشود.
درود و خسته نباشید به گروه بازیگران جوان این نمایش و کارگردان و نویسنده؛ مرتضی اسماعیل کاشی و هاله مشتاقی نیا.