به آن دو نفر (آدم و حوا) توی بهشت حق انتخاب داده شده بود: سعادت بدون آزادی یا آزادی بدون سعادت؛ گزینه سومی در کار نبود. و آن دو کله پوک آزادی را انتخاب کردند و نتیجه اش چه شد: قرن ها در آرزوی همان غل و زنجیرها بودند. می فهمید؟ اندوه جهان از اینجا می آمد. قرن ها! و تنها ما بودیم که راه بازگرداندن سعادت را پیدا کردیم..
خدای دوران باستان و ما، کنار هم، پشت یک میز نشسته ایم. بله! ما به خدا کمک کردیم ابلیس را بلاخره شکست بدهد؛ آخر می دانید او بود، ابلیس، که آدمها را ترغیب می کرد ممنوعیت ها را نادید بگیرند و طعم آن آزادی مهلک را بچشند؛ او همان مار خبیث است. ما هم با چکمه کوبیدیم توی سرش؛ ترق! و خلاص: دوباره به بهشت راه پیدا کردیم.
حالا باز مثل آدم و حوا ساده دل و معصومیم. دیگر درگیر مسئله خیر و شر نیستیم؛ دوباره همه چیز بسیار ساده شد، ساده مثل بهشت، مثل سادگی بچه ها. ولی نعمت، ماشین(اعدام)، ناقوس گاز، نگهبان ها- همه ی اینها خیرند، همه ی اینها باشکوه، شریف و متعالی اند و شفاف مثل بلور. چون اینها محافظان عدم آزدای ما یا همان سعادت ما هستند. اگر به اراده باستانیان بود، می نشستند استدلال می کردند، سبک سنگین می کردند، به مغزشان فشار می آوردند: این اخلاقی است، این غیر اخلاقی...
ما/یوگنی زامیاتین/نشر بیدگل