1. عصابهدست و کلاهبهسر، از مکان و زمانی که نمیدانند، گذرشان به چاهی افتاده است که صدای سگی از آن میآید. این زوج ناهمگون، در اثر مواجهه
... دیدن ادامه ››
با این موقعیتِ بهظاهرساده، پرسشهایی را مطرح میکنند، پرسشهایی ظاهراً روشن که برای آن پاسخی نمییابند و از دل آنها، پرسشهای دیگری زاده میشود. آنها سپس برای رفع مشکل سگ، چارههایی میاندیشند، راهحلهایی که هر کدام در عین سادگی، پیچیده و ناشدنی مینمایند. نتیجۀ جستوجوی این زوج غریب یک هیچ مطلق است؛ نه به پرسشی پاسخ گفتهاند و نه چارهای را به کار بستهاند؛ همچون گردیدن بیهوده دور چاهی متروک! آنها میخواستند کاری بکنند، امّا هیچ نکردند و هیچ پاسخی نیافتند! آنگاه، دو بازیگر صحنه را ترک میکنند. سپس در فراز پایانی شمایل عروسکوارشان بر سر چاه باز میگردد و در پایان یک روز طولانی به گفتوگو مینشینند؛ گفتوگویی سرشار از امید بلاهتوار و خوشبینی حماقتگون. آنها از فردایی سخن میگویند که در آن، چارههای پیشین را بار دیگر به کار خواهند گرفت؛ فردای رهایی سگ! آن دو غرق در خیالبافی بلاهتوارشان هستند که ناگاه، خردهنانهایی بر سرشان میریزد، این بار از جیب آسمان!
2. تسلسل چاههای متروک و دربندان آنها پایانی ندارد. سگ در چاه نخست زوزۀ مرگ میکشد و این دو بر سر آن، سنگ و نان نثارش میکنند؛ حال آنکه خودشان نیز در قعر چاه دیگری افتادهاند و دیگرانی از بالادست سنگ و نان نثارشان میکنند. شاید آن بالادستان نیز در قعر چاه دیگری باشند و دیگرانی بر آنها سنگ و نان ببارانند! هر چاه ساکنانی دارد که بالادستان آن در پی نجات دربندان هستند، حال آنکه خود آن بالادستان، در قعر چاهی دیگریاند و محتاج یاری: یک بنبست مطلقِ چاه در چاه؛ حال آنکه خود از آن غافلاند و هیچیک از تلاشهایشان به رهایی نمیانجامد!
3. میتوان از زاویهای دیگر نیز به حضور راهب نگریست. در طول نمایش، نه عصابهدست و کلاهبهسر، راهب را میبینند و نه راهب آن دو را، درحالیکه به نظر میرسد هر سه در یک فضا زیست میکنند. همچنین در فراز پایانی نمایش، شمایل عروسکوار آن دو را در قعر چاه میبینیم، امّا شمایل عروسکوار راهب را خیر. مورد دیگر اینکه در طول نمایش، چندین مرتبه صدای ضرب کاسۀ راهب، آن دو را به سکوت و توجه وا میدارد. از جمیع این امور میتوان اینطور برداشت کرد که راهب نه در قهر چاه و همراه آن دو، بلکه یا در جهانی موازی با آن و یا حتی بر بالای آن چاه به نظارۀ آنها بوده است، چنانچه بانگ کاسۀ او، نگاه آن دو را به بالا معطوف کرد و آنها را از حرکت بازداشت. حتی شاید آن خردهنانها از جیب راهب بر سر آن دو ریخته شده باشد!
4. برای حضور راهب وجه دیگری نیز میتوان متصوّر شد. حضور عصابهدست و کلاهبهسر بر سر چاه، حضوری فعال، پرحرف، شلوغ و البته بیحاصل است: پرسشهای بسیار، چارههای فراوان، امّا بیپاسخ و بینتیجه! در مقابل، راهب هیچ نمیگوید و هیچ نمیکند و حضوری شبحوار و بسیار آرام بر صحنه دارد. او صرفاً با کاسۀ آب مراسم آیینی انجام میدهد و سنگها را برهم میچیند. گویی میخواهد از دلِ این بیمعنایی و سردرگمیِ بیپایانِ جهانِ بیرون، از جهان درون خویش چیزی بیابد. او با آن آب تقدیسشده، تکهسنگها را با نیروی آرامش درونیاش روی هم میچیند، بیآنکه برهم بریزد، به امید آنکه تعادل و معنا را به جهان مشوش بیرونی بازگردانَد، کاری که عصابهدست با آبدهان خویش نتوانست و سنگها برهم ریخت. شاید بتوان اینطور گفت که ویسنییک، از دل این هیچ و بنبست مطلق، روزنهای از امید پیش چشمانمان گشوده است. راهب در تمام دقایق نمایش، آرام و بر صحنه است، امّا انگار او را نمیبینیم و همۀ توجهمان به کوشش بسیار و بیهودۀ آن دو معطوف است. به نظرم راز این روزن این است: به درون خود بازگردید و به سوی خود دست دراز کنید و خود را بالا بکشید؛ آنگاه از چاه رهایی خواهید یافت!
خدا قوت به گروه محترم نمایش