.
سی و یک رویا نمایش عجیبی است؛ نه چون من بخشی از این پروژهام. که باید تاکید کنم بخش کوچکی از یک تیم یک دست و همدلام.
عجیب از منظر اینکه
... دیدن ادامه ››
تکهای از من در این نمایش جا مانده…
فرقی نمیکنه کدام صحنه از نمایش، از سنگ آتشفشان پمپئی ایتالیا که رویاهایت را برآورده میکند تا توری که روی زمین کشیده میشود تا لیلی سوگند روی زمین سیاه سالن…من با آوازهای این نمایش سربالاییهای کوچه پسکوچههای استانبول را زار زدم و پیاده رفتم…
با کلیدی که بر زمین ِ سرد میافتد جان دادم.
با تنهاییهای غربت زندگی کردم، چون نباید بفهمن کم آوردی؛ مخصوصا وقتی که یک زنی…
توی صندوق عقب یک پژو ۴۰۵ جا ماندم، بی نفس شدم، جان دادم.
من حالا اینور میز بازجوییام… نمیدانم حق دارم این بار من سوال بپرسم! که چرا این همه رنج بر من فرود آمده؟ که چرا دورم از جایی که دوستش دارم؟ که چرا این چنین زندگی سخت است؟
یا باید پاسخ بدهم که چرا و چرا و چرا و چرا …؟
من روی کاخن نشستهام و به صدای موسیقی خیابانی گوش میدهم؛ با یاد داریوش مهرجویی و هامون و سینما و خیابان ولیعصر.
من این روزها در میان رویاهایم گم شدم.
من این روزها دلم میخواهد در کالسکهای زیر باران مرا جا بگذارند و بروند…
~ این قصهی شنیدنی برای من بیش از رویاهای از دست رفتهام مهم است.
با قلبی پر از تلخی ۴:۱۴ به وقت بامداد استانبول مینویسم
تکهای از من در این اثر جامانده..