" محکوم به هیچ "
...درّههای مِهآلوده را طـی مـیکنم
وَ در آروارههای حُزنِ میـرا بودن
نیست مـیشوم
یأس
پشتِ پنجرههای محبس
گلهای رشک را
در گلشنِ اشک
مـیپرورَد
هزارهی نسیان
با چَشمهای دَهرشِکاف
عزیمتِ کارِوانِ مردگان را
مـینگرد
انگشتانِ
... دیدن ادامه ››
جَفا
تار وُ پودِ قلبم را مـیکاود
بـیآنکه از خاطراتِ حک شده بر لوحِ ذهن – که باید پس از مرگ، در کالبَدِ جانورانِ شعلهور تناسخ یابد –
سَهِشهایـی هرچند بـیعمق
به یغما بَرَد
در اضلـاعِ تردید وُ زوال
لـاشهی گنجشکَکِ قلبم را
نوازش مـیکنم
هیـروگـلیفِ نفرینِ حیات
بر ستونهای روح حک مـیشود
تا آفرینشگریهای دادار
تجسّم یابد
از زخمهایم نفرت مـیتراود
از اشکهایم غُسلِ شَـرَر
از نَفَسَم هوای خُسوف
از سایهام گودالِ قِتال
عشق همیـن نیست مگر؟
بُتِ بَناتُالنَّعش
از فراخنای فَرخارِ بازدم سـر برمـیافرازد
تا فجرِ شَغَبناکـیِ محکوم بودن به هیچ
خندقفِشان بدمَد
التماسگرِ صبحِ رستْگاری
برجهای جمجمه را
در پرتوی مشعلِ قرن
خِیلِ ستاره مـیپندارَد
آروارههای سَقَطخواهـیِ من
تپشهای تو را
مـیبلعد
عشق همیـن نیست مگر؟
پنجم خردادماه چهارصد و دو