نهم دی، ساعت هفت، سالن حافظ…
تا یک ساعت قبل از نمایش اطمینان نداشتم که میرسم اجرا رو ببینم یا نه...
دقیقا از ظهر همین روز، باید دختر بسیار جوان یکی از آشناهامون رو برای شرکت در یک دوره رتق و فتق میکردم؛ امانت بود و مسئولیتش گردن من!
بعد از اینکه راهنماییش کردم از کجا و چجوری بره و بعد از اینکه این جلسه دوره تموم شد بهم اطلاع بده و باز هم بهش گفتم چجوری برگرده و وقتی رسید به منزل هم باز اطلاع بده و کلی توصیه و نگرانی دیگه، تصمیم گرفتم خودمو به سالن حافظ برسونم، ساعت شش و
... دیدن ادامه ››
ده دقیقه بود!
ساعت هفت که چه عرض کنم تقریبا هفت و بیست دقیقه اجرا شروع شد! افرادی بودن که حداقل چهل دقیقه قبل از شروع اجرا در لابی سالن حافظ نگاهم به نگاهشون گره میخورد، روی یکی از ده بیست تا صندلی لابی سالن حافظ نشسته بودن و تماس تصویری میگرفتن و بعضیاشونم یه صندلی رو هم به سبد گلی که آورده بودن اختصاص داده بودن! چقدر لطیف و حساس، مرسی که از بچههای تئاتر حمایت میکنید و بهشون انرژی میدید!
و کلی آدم که سرپا ایستاده بودن تا فرجی بشه و در سالن رو باز کنن…
باز شد بحمدالله! دو سوم جمعیت منظم و مرتب سر جاشون نشستن و تا هفت و بیست دقیقه همون آدمایی که حداقل چهل دقیقه قبل از اجرا در لابی سالن حافظ دیده شده بودن، پُرسون پُرسون اومدن برای پیدا کردن صندلیشون!
نمایش غلامرضا لبخندی شروع شد…
از همون اول کوبنده، نفس گیر و با ریتم درست... (این رو هم اضافه کنم که مهرداد ضیایی تقریبا یه صفحه مونولوگ خونده بود که دوستان عزیزِ چهل دقیقه نشسته بر صندلیِ لابی که تماس تصویری میگرفتن، میومدن داخل سالن و من مونده بودم که چرا مهرداد خان از اون سیستم نخ نما شده ولی هنوز کارآمد فاصله گذاری استفاده نمیکنه و چندتا فحش آبدار نثار این جماعت سرخوش نمیکنه؟!)
کارگردانی عالی، بازی ها عالی، نور و دکور و متن همه در خدمت یه اجرای منسجم و من یک ساعت و اندی بی حرکت و مبهوت... نمیدونم چرا از یک سوم ابتدایی اجرا به بعد حس کردم دختر این دوستمون که از قضا امانت هم بود قراره برای رسیدن به منزل سوار ماشین غلامرضا بشه؟!
واقعا ترس برم داشته بود، خواستم بهش پیام بدم ببینم رسیده یا نه ولی تا دیشب، تا این اجرا، هرگز در هیچ سالنی گوشیم رو از حالت پرواز هم در نیاورده بودم چه برسه بخوام با گوشی پیام بدم! بعدشم اگر "به هر دلیلی که در ذهنم موجّه هم بود" این کار رو میکردم با اون جماعت چهل دقیقه نشسته بر صندلیِ لابیِ سالنِ حافظ که ساعت هفت و بیست دقیقه تازه داخل شدن و دنبال شماره صندلیشون میگشتن هیچ فرقی نداشتم...
هم دوست داشتم اجرا تموم شه و هم دوست نداشتم! چون بر خلاف اکثر نمایشهایی که در این سالها دیدم هرگز به ساعتم نگاه نکردم، این یعنی غرق تماشا بودم ولی به هر حال باید مطمئن میشدم دختر آشنامون که از قضا امانت هم بود سوار ماشین غلامرضا لبخندی نشده باشه!
اجرا تموم شد، لذت بسیار بردم، دختر آشنامون هم به سلامت رسیده بود خونه ولی اعتراف میکنم هرگز طی دیدن هیچ نمایشی، اینقدر تحت تاثیر قرار نگرفتم!
اینقدر همه چیز خوب و منسجم بود که حتی استفاده از قطعه Time هانس زیمر رو هم به جا و درست و حساب شده میدونم!
در طول اجرای نمایش یک میلیمتر تکون نخوردم؛ سعی کردم ظرافتهای بازی همه بازیگرا رو ببینم - که خداییش دیشب همگی درخشان بودن - و دیالوگی و اَکتی از دستم در نره…
خب مگه "یه مخاطب عام… عامِ عامِ عام" از یه اجرا چی میخواد؟ حتی برای اون دسته از عزیزانی که چهل دقیقه قبل از اجرا در لابی سالن حافظ نشسته بودن و ساعت هفت و بیست دقیقه و وسط مونولوگ خوندن مهرداد ضیایی اومدن تا شماره صندلیشون رو پیدا کنن خوشحال بودم!
دم همه بچههای نمایش غلامرضا لبخندی گرم.