جهان نمایش، یک جایی فارغ از بعد زمان و مکان بود. می توانست هر جا، هر دوره و در هر رویکردی باشه. بازیگرها کاملاً داشتند این دنیا را زندگی می کردند. بنابراین یخ بودن و بی تفاوت بودن شخصیت متصدی مهمان خانه، کاملاً تعمدی بود در تقابل با آدمی که تازه به جهان تازه و ناشناخته ای قدم گذاشته و تازه به عنوان نویسنده جدی گرفته شده و ازش کاری بزرگ خواسته اند. از نظر من، چون فضای داستان تا حد زیادی، ناآشنا بود، اگر بازیگرها هم طور دیگری رفتار می کردند، ممکن بود ارتباط بین متن و مخاطب از بین برود. بنابراین من میزانسن ها را طوری دیدم که به کم شدن فاصله بین مخاطب و متن کمک کنه. متن رو هم طوری نوشته بود که کاملاً بشه باهاش ارتباط برقرار کرد و من در همان دقایق ابتدایی، می توانستم یک شهر رو تصور کنم که خودم برای اولین بار، پا در مهمانخانه اش گذاشتم. نکته جالب شخصیت ها این بود که اصلاً استاتیک نبودند. کنش ها تغییرشان می داد. به عنوان مثال، نویسنده ای که وارد شهر شد، آیا بعداً همون آدم قبل بود؟ آیا ذهنیتش درباره ی اتفاقات همون ذهنیت قبل بود؟ کارکرد موسیقی رو خیلی به جا دیدم، جایی که یک ملودی یکسان رو به عنوان یک قطعه متفاوت می نواخت یا جایی که سرود خوانده می شد، همه کارکرد خودشون رو داشتند. دیالوگ ها و تقابلها، سکوت و صدا، در جریان داستان، هر کدام معانی خودشان را داشتند که چون کار هنوز در حال اجراست، دوست ندارم اسپویل کنم. به نظرم، پا گذاشتن به دنیای متن، مثل روبه رو شدن با بزرگ ترین ترس هایی بود که عمدتاً تنازغ رو ایجاد می کنه. نکته جالب این جاست که ما برای بقا می جنگیم و این بقا در فرم این داستان، در دنیای گالری دارها، در دنیای کتابی که بعد از ما می ماند، در شکل و فرم یک پای دونده و دست نویسنده ای بود که هیچ کدام فرصت تغییر جهانشون رو نداشتند. این تئاتر رو از دست ندید.