«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
گریسون: بله...به هر حال هر کسی باید هزینه انتخاب هاش رو بده.... کسی که همه چیز براش محیا شده تا
تصمیم درست رو بگیره و نهایتاً تصمیم اشتباه رو میگیره ن باید هزینه بده؟ (نمایش گیوتین)
کل نمایش رو ارجاع می دم به یک جمله از شکسپیر: «آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم درون آن رویاهای مرگباری را میبینیم... »
جهان نمایش، یک جایی فارغ از بعد زمان و مکان بود. می توانست هر جا، هر دوره و در هر رویکردی باشه. بازیگرها کاملاً داشتند این دنیا را زندگی می کردند. بنابراین یخ بودن و بی تفاوت بودن شخصیت متصدی مهمان خانه، کاملاً تعمدی بود در تقابل با آدمی که تازه به جهان تازه و ناشناخته ای قدم گذاشته و تازه به عنوان نویسنده جدی گرفته شده و ازش کاری بزرگ خواسته اند. از نظر من، چون فضای داستان تا حد زیادی، ناآشنا بود، اگر بازیگرها هم طور دیگری رفتار می کردند، ممکن بود ارتباط بین متن و مخاطب از بین برود. بنابراین من میزانسن ها را طوری دیدم که به کم شدن فاصله بین مخاطب و متن کمک کنه. متن رو هم طوری نوشته بود که کاملاً بشه باهاش ارتباط برقرار کرد و من در همان دقایق ابتدایی، می توانستم یک شهر رو تصور کنم که خودم برای اولین بار، پا در مهمانخانه اش گذاشتم. نکته جالب شخصیت ها این بود که اصلاً استاتیک نبودند. کنش ها تغییرشان می داد. به عنوان مثال، نویسنده ای که وارد شهر شد، آیا بعداً همون آدم قبل بود؟ آیا ذهنیتش درباره ی اتفاقات همون ذهنیت قبل بود؟ کارکرد موسیقی رو خیلی به جا دیدم، جایی که یک ملودی یکسان رو به عنوان یک قطعه متفاوت می نواخت یا جایی که سرود خوانده می شد، همه کارکرد خودشون رو داشتند. دیالوگ ها و تقابلها، سکوت و صدا، در جریان داستان، هر کدام معانی خودشان را داشتند که چون کار هنوز در حال اجراست، دوست ندارم اسپویل کنم. به نظرم، پا گذاشتن به دنیای متن، مثل روبه رو شدن با بزرگ ترین ترس هایی بود که عمدتاً تنازغ رو ایجاد می کنه. نکته جالب این جاست که ما برای بقا می جنگیم و این بقا در فرم این داستان، در دنیای گالری دارها، در دنیای کتابی که بعد از ما می ماند، در شکل و فرم یک پای دونده و دست نویسنده ای بود که هیچ کدام فرصت تغییر جهانشون رو نداشتند. این تئاتر رو از دست ندید.
من چندبار دیدمش و هر بار لذت بردم. مگه می شه این همه زیبایی؟ فضاسازی ها، رنگ ها، از لاک شخصیت مریم تا انتخاب هر المانی در صحنه عالی بود. بازی شخصیت مریم با اتفاقاتی که فقط توی مردمک چشمش می شد متوجه اش شد، کمالگرایی سهراب و اتفاقاتی که می افتاد تا ذهن سهراب رو اذیت کنه، ارتباطش با گذشته اش، با شیشه های نوشابه یا دلستری که داشت، با مادرش و این که برای دیدن زیبایی دریا مجبور بود گردن کج کنه، همه کاملاً در خدمت هدف اصلی داستان بود. و خیلی خوشحالم از این که کم کم یک تلنگر به همه ی ما زد، همه ی ما که به نوعی به سهراب بودیم و کمالگرا بودیم و یا مریم بودیم و تحت تاثیر آدمهایی که رشد کافی همه جانبه نداشتند، خیلی درست بود و مهم تر از همه که پایان تصادفی و غیرحقیقی براش متصور نشد، فوق العاده بود.
من توی همه ی قسمت های کار، تاثیرگزارترین لحظه رو جایی دونستم که کاراکتر دختر داره رو به تماشاگر یا پنجره ی فرضی چیزی رو روایت می کنه از لحظه خروج احتمالیش از این فضا تا چهارراه و این قشنگ ترین تصویر بود. نکات ریزی درباره ی ویترین کفشها، شکل خیابان و شکل رابطه و همه چیز درش بود که من خیلی دوستش داشتم.
از نکاتی که دوست نداشتم، این بود که در دنیای هوش مصنوعی و ربات بالاخره در خدمت یک هدفی بوده و ربات این طوری نیست که ساخته بشه بعد خودش بره شغلشو انتخاب کنه. چون این ربات روی حروف و کلمات کار می کنه و کارکردش رو توی تنظیمات با مثلا حرکات دقیق مثل بلند کردن یک شی نمایش نمی ده. ارتباطش با والد درونش جالب بود که خیالی بود اما ارتباطش با عشق یک طرفه اش و شغلش به عنوان شرخر، ارتباطش با دکتر خودشیفته اش که همدلی نداشت و اصلاً به جز تحقیرش رفتار سازنده ای نمی کرد و از هیچ رو درمانگر نبود، یا دست کم روانشناس نبود، خیلی اوقات در نیومده بود. به عنوان یک متخصص فناوری اطلاعات، دلم می خواست که این فرد مهندس کامپیوتر بود تا دکتر روانشناس. یا حداقل به شغلش اشاره ای نمی شد. اگر منطق این بود که این فرد، یک دوست بود یا یک مدعی مددکاری یا یک مدعی هنری یا هرجور دکتر دیگه و مکان جای دیگری بود، بهتر در می اومد. در واقع کارارکتر دکتر، یک موجود پرمدعی بود که اطلاعات غیرآکادمیک و بی ساختاری از بعضی چیز ها دارند و همه چیزدان خودشون رو فرض می کنند. به نظر من، در جامعه ای که بسیار بدبینه به مقوله اتاق درمان و روانشناس، کار پرخطریه که چنین تصویری از اتاق درمان ارائه بشه. در خوانش من از این متن، جالب تر می شد که اصلاً دکتر و مکانش، وجود حقیقی هم نمی داشت. کاملا در جهان ذهنی ربات وجود می داشتند. اطلاعات چند دقیقه اول اجرا، مربوط به منشی و دستگاه پوز هم می تونست نباشه. یعنی از نظر من، نه به فضاسازی کمک کرده بود و نه کارکرد داستانی چندانی نداشت. به نظر من موقعیت درام و پرداختن به انسان طبقه پایین با آسیب هایی که هم طبقه اش به اون زده و هم نگاه از بالا به پایین قشر مثلا تحصیلکرده و آگاه مثل دکتر، موقعیت حائذاهمیتیه که پیچیده است و خیلی سخته توی این فضا کاری بدون برچسب و تاریخ انقضا دربیاد.