یادداشتی بر
بیرون، شب، تحت فرمان است
قرار بود روز چهارشنبه به دیدن اثری با بازی یکی از دوستانمان برویم. با همان گروه همیشگی. البته این بار
... دیدن ادامه ››
پدرام هم بود. پدرام دوست کاوه بود که بعد دوست ما شد. از ساعت 6 در کافهای دور هم جمع شدیم و از ساعت هشت سلانه سلانه با گپ و گفتهای همیشگیمان راه افتادیم در ساعت هشت و بیست و هشت دقیقه به سالن مولوی رسیدیم. ما که رسیدیم، درها باز شد و داخل رفتیم. خواستیم سر جای خود بنشینیم که کسانی نشسته بودند. من خواستم بگویم که بلند شوند. علی گفت، خودم میگویم که بلیت را او خریده بود و اسکرینشاتش در گوشی او بود. آنها هم بیگفتوگو بلند شدند که دوستی آمد و گفت:«این جا ننشینید که این طرف پرده است و در طول اجرا نوشتهها رویش نقش میبندد و گردنتان برای دیدنش آزرده میشود. بروید آن طرفتر.» ما هم تا جایی که جا بود، آن طرفتر نشستیم. پدرام که دیگر این سر ردیف افتاده بود و دیدن پرده برایش سخت شده بود، به سوی صندلیهای آن سوی سالن رفت و کاوه برای آن که پدرام تنها نباشد، او هم به همان سو رفت و کنارش نشست. نور ما رفت و نور صحنه آمد.
میخواهم نوشتهام را از این جا شروع کنم که به نظرم اگر نمایشی قواعد کلاسیک درام را رعایت نمیکند پس ما هم دیگر نمیتوانیم با ابزارهای درام بررسیاش کنیم. پس باید چه کنیم؟ باید ببینیم که آیا آن اثر تجربهای از سر گذرانده که ارزش این قاعدهشکنیها را داشته باشد یا نه. به نظرم نمایش «بیرون، شب، تحت فرمان است» ذیل همین قاعده قابل بررسی است. صاحب اثر در این نمایش به هیچ کدام از قواعد درام تن نداده. حالا منظورم از قواعد درام چیست؟
اثر دراماتیک عناصری دارد و هر اثری با داشتن آن عناصر به اثری دراماتیک تبدیل میشود. عناصری چون موقعیت، شخصیت، موضوع و ... . ما در هیچ کدام از اپیزودهای نمایش نمیبینیم که موقعیتی شکل گرفته باشد که تعادل شخصیتها را به هم ریخته باشد و آنها بخواهند از طریق کنشهایی مسائل خود را حل کنند و به تعادل برگردند. در هر اپیزود انگار اتفاقها از پیش رخ داده و ما شاهد پیامدها و نتایج هستیم. مثلا در اپیزود اول ما شخصی را میبینیم که دستبسته بر روی زمین نشسته و دخترش به او سیب میدهد. در دیوارنوشته نیز داستانی میخوانیم از مردی رومی، محکوم به گرسنگی که دخترش به او غذا میرسانده. در این جا موقعیتی وجود دارد. کسی گرسنه است و شخص دیگری برخلاف خواست زندانبان (شما بخوانید آنتاگونیست) به فرد گرسنه غذا میرساند. اما در نمایش، همه چیز در این جا موقف میشود. اتفاقاتی میافتد که در ادامه روند منطقی موقعیت نیست و ما هم هیچ درکی از آن نمیتوانیم داشته باشیم. تصمیم دیگر صاحب اثر این است که شخصیتها به جای آن که دیالوگهای مرتبط به موقعیت بگویند، چیزهایی بگویند که هیچ گونه انسجامی با آن چه در صحنه میبینیم، ندارد. پس در این اپیزود صاحب اثر قواعد اثر دراماتیک را میشکند.
آن چه درباره اپیزود اول گفتم، تقریبا درباره همه اپیزودها صادق است. دیالوگهای نامرتبط به آن چه در صحنه میبینیم، نوشتههایی بر پرده که در نهایت مشخص نیست به صحنه مرتبطند یا نه و همین طور حرکاتی که عموما وابستگی چندانی به موقعیت ندارند. حالا میتوانیم بپرسیم اکنون که به نظر میرسد صاحب اثر با تأکیدی چندباره در چهار اپیزود خود قصد دارد، عناصر نامنسجمی را در قالب یک اپیزود گرد هم بیاورد، میخواهد چه چیزی را تجربی کند؟ اولین پاسخی که به ذهن من میرسد، این است که میخواهد ببیند اگر عناصر نامنسجم را گرد هم بیاوریم، آیا باز میتوانیم مخاطبمان را روی صندلی نگه داریم؟ دومین پاسخی که به ذهنم میرسد، این است که آیا به این طریق نیز خواهیم توانست معنایی را به مخاطب منتقل کنیم یا نه؟
درباره پرسش اول باید بگویم که هر چند صاحب اثر از هیچ کدام از ابزارهای درام استفاده نمیکند اما تلاش میکند، به طریق دیگری مخاطب را در نمایش نگه دارد و آن هم استفاده از صحنههای خشونت است. در اپیزود اول زندانبان سیب را از دهان مرد زندانی بیرون میآورد و حتی دست در دهانش میکند تا سیبها را از دهانش بیرون بکشد. زن موی دختر را برخلاف خواسته او شانه میکند. در اپیزود سوم مرد چون سگی به دنبال توپ میرود. در اپیزود چهارم دو نفر دست و پای مرد را میگیرند و او را جابهجا میکنند. به نظرم صاحب اثر قصد داشته از طریق این خشونتها احساسات مخاطب را برانگیخته کند و او را در صحنه نگه دارد. ولی اگر راستش را از من بخواهید، به نظرم این راه نه تنها در این نمایش موفق نیست، بلکه در دیگر نمایشها هم موفق نمیشود. هر چند که ممکن است، احساسات ما را برانگیخته کند ولی منشأ این برانگیختگی نه در صحنه که به غریزههای انسانی ما بر میگردد. ما مسابقات ورزشی را میبینیم یا حتی با دیدی کنجکاوانه مشاجرات خیابانی را دنبال میکنیم. به نظرم اتفاقاتی که در صحنه رخ میدهد، چیزی به این جذابیت ابتدایی اضافه نمیکند.
اما درباره پرسش دوم. هر چند که یک اثر در چنین شرایطی هم میتواند معنا داشته باشد ولی باز هم آن پیام نه در درون صحنه که از طریق ارجاعات مداوم به دانستههای مخاطبان و قراردادهای بیرون صحنه ساخته میشود. یکی از این اپیزودها که سعی در انتقال معنا داشت، اپیزودی بود که در آن دو نفر با توپی نامرئی به بازی تنیس مشغول بودند و مردی در طلب توپ تنیس به سگ تبدیل میشد و آن دو نفر به صرف داشتن نیازی از طرف مرد او را به سگ خود تبدیل کرده بودند. همراه با این صحنه صدایی به زبان آلمانی پخش میشد که ضرباهنگ سخنانش مخاطب را به یاد هیتلر میانداخت. همان طور که میبینید فهم ما از آن چه در صحنه رخ میدهد، به کلی به دانستههای پیشینمان و همین طور قراردادهای بیرون از صحنه بر میگردد. دانستهها و قراردادهایی نظیر این که هیتلر دیکتاتور بوده است و نباید کسی را به خاطر داشتن نیازی برده خود کنیم و ... .
در کل به نظرم صاحب اثر و گروه اجرایی باید توجه بیشتری به موقعیتهای صحنه میکردند و تلاش میکردند که امکانات آن را کشف و از آن استفاده کنند و همچنین اگر قصد بر نگهداشتن مخاطب یا انتقال معنایی داشتند، این کار را از طریق پرورش همان موقعیت انجام میدادند. برای آن که حرفم را دقیقتر کنم، بد نیست به قسمتی از فیلم آگراندیسمان اشاره کنم که در طول نمایش پخش شد. در این قسمت موقعیتی ساخته میشود و کنش فردی نسبت به آن موقعیت، شخصیت او را میسازد. در این جا هم زن و مردی با توپ و دستههای خیالی تنیس بازی میکنند و اتفاقا این کار را بسیار جدی انجام میدهند. گروهی هم بسیار جدی بازی این دو تن را میبینند. دو نفری که بازی میکنند و تماشاگرانشان صورت خود را سفید کردند و در تضاد با مردی قرار میگیرند که با ظاهری معمولی و متمایز از آنها در طرف دیگر زمین تنیس بازی را نگاه میکند. ما در طول این بازی میبینیم که توپ به سمت تماشاگران میخورد و آنان از ترس دستشان را روی صورتشان میگیرند یا برای موفقیت یکی از بازیکنان ابراز شادی میکنند. در عین حال واکنش مرد معمولی تنها را هم میبینیم که گاهی لبخندی از روی طعنه به آنها میزند. تا این که توپ خیالی بازیکنان به آن طرف زمین و به سمت مرد تنها میافتد. حالا او دو انتخاب دارد. توپ خیالی را بردارد و به بازی آنان اعتبار بدهد و به این صورت درک قبلی خود را نقد کند یا این که همچنان بازی آنان را نامعتبر بشناسد و به همان قضاوت سابق ادامه دهد. اما شخصیت ما به سمت توپ خیالی میرود و آن را برای بازیکنان پرتاب میکنند. وقتی هم که کلوزآپ شخصیت را میبینیم صدای توپ تنیس از بیرون قاب شنیده میشود. صدایی که قبلا شنیده نمیشد. در این تکه فیلم صاحب اثر به واسطه تکرار موقعیت برای ما قراردادی ساخته و از دل آن موقعیت مسئلهای را شکل داده و با توجه به رویکرد شخصیت نسبت به آن مسئله شخصیتسازی کرده. حالا برای مای مخاطب پرسشهایی به وجود میآید. او چرا چنین کرد؟ آیا صرفاً تنهاست؟ آیا خیالاتی است؟ نکند که آن جماعت صورت سفید اتفاقاً درک واقعبینانهتری نسبت به قواعد دارند نه آن مرد معمولی؟ همین سوالات مسیری است برای کشف مای مخاطبان و صاحب اثر.
و در پایان این که من در این نمایش یکی از دوستانم را در صحنه دیدم که برایم تجربهای بیاندازه دوستداشتنی بود. از این همه حرفها و غرغرکردنها بگذریم که برای ما دوستداران هنر است و اگر چنین نکنیم، دقمرگ میشویم. راستش را که بخواهید ما خیلی تنهاییم و جز خودمان کسی را نداریم. باید هوای یکدیگر را داشته باشیم. با هم معاشرت کنیم. برای هم آرزوی خوب کنیم و با همین دلشورههایی که برای یکدیگر داریم، به هم کمک کنیم و قوت قلب بدهیم. من هم به دوستم، دوستانم میگویم از این که کار میکنید، از این که هنوز میجنگید، به شما افتخار میکنم و امیدوارم شما را در سالنهای بزرگتر و آثار ماندگارتر ببینم.