«واقعیتِ تو وجود ندارد، پس خودت هم وجود نداری!»
حرف زدن از «واقعیت» تو دنیای تئاتر یه پارادوکس جالب میسازه، مثلا میشه بدون وجود راکت و توپ،
... دیدن ادامه ››
یه بازی تنیس رو دید، بدون اینکه به چشمات شک کنی!
و کارگردان خیلی خوب از این پارادوکس توی کار استفاده کرد تا مرز واقعیت و دیدگاههای متعددی که توی این زمینه وجود داره رو بهچالش بکشه، و ذهن تماشاگر اگه مریض باشه تا چند وقت درگیر این واقعیتهاست.
دو جا از کار رو خیلی دوست داشتم، یکی اونجایی که دختر توی استخر (استخری که وجود نداره!) دست از شنا کردن برمیداره و به پسر بزرگه میگه: اگه ما توی آب نیستیم پس من چطوری خیس شدم؟!
و دومین موقعیت جایی بود که پسر بزرگه با اینکه تعریفش از واقعیت با خانواده فرق داشت، صرفا برای اینکه «وجودش» انکار نشه، تصمیم گرفت معذرتخواهی کنه، ببخشنش تا «وجود» داشته باشه!
طراحی لباس رو چقدرر دوست داشتم، لباس مادر و مادربزرگ و تفاوت رنگی لباس دختر و پسرها
سالن هم برخلاف ردیفهای تنگش، نورپردازی خوبی داشت و علی کوزهگر هم که استاده نوره و حرفی نمیمونه
خیلی لذت بردم از این کار، برای من که یه وعدهی غذایی ذهنی کامل بود! و خیلی خوشحالم که حسرت ندیدن این کار توی گذشته از بین رفت