به تنهایی خود عادت کرده بودم،
آمدی،
در کنارم نشستی و چه خوب غبار تنهایی را از دلم زدودی .
دانه های امید را در شوره زار دلم کاشتی !
چه حیف ،
چه حیف که بر خواستی و رفتی
ولی ندیدی که آن دانه های امید که داشتند سبز می شدنددر زیر قدمهایت ، همه مردند !
و من این بار ، با غم جوانه های مرده باید
به تنهایی خود عادت کنم !