دریچه اندر این دوزخ نمی بینم
که تنها مشت و دیوارست
همه دیوار بی روزن
جهان خاموش، صدا خاموش،
نفس در سینه ام محبوس
تو ای تازه هوای من
به شوقت باده می نوشم
به نامت اشک می ریزم
مرا دیگر امیدی نیست
به تو مهر فروزنده
مرا یارای بودن نیست
دگر سیرم از این ماندن
تو را خواهم که بشناسی
سخن سر بسته ها گفتن...
(قسمتی از شعری که به مناسبت مهرگان خطاب به میترا سرودم)
comet-ir.blogfa.com