یه روز یه خونه ای بود که تابستونا ، شاخه و برگ های درخت انگور از سر و کولش بالا می رفت. پسرکی توی این خانه زندگی می کرد که با یه زیرشلواری قرمز که روش آرم منچستر بود و یه ژاکتِ رنگارنگِ بافتنیِ مامان دوز و دماغ آویزون و یه سکه گنده ی دو تومنی توی دستش می رفت سر کوچه بغالیِ عمو جعفر و ذغال اخته می خرید. بعدش روی لبه حوض شش ضلعی خونشون با اون کاشی های فیروزه ایش می نشست و ملچ ملوچ کنان ذغال اخته اش رو می خورد.آخرش کاغذش رو لیس می زد و دستش رو با آرم منچستر پاک می کرد.برادراش توی بازی هاشون راهش نمی دادند چون که زیادی کوچیک بود. پسرک سرگرمیش نقاشی کشیدن و کتاب خوندن بود. اما کتاب های زیادی نداشت. تنها یک کتاب داستان کوچیک داشت و اون رو بارها بارها خونده بود. اسم اون کتاب هاکلبری فین بود.پسرک عاشق هاکلبری فین شد ، تنها دوستش و قهرمان زندگیش . همیشه دوست داشت مثل هاک یه قایق می داشت. حتی یه بار دوچرخه اش رو زد داغون کرد که ازش یه قایق بسازه.پسرک به خودش قول داد که اگر بزرگ شد ، حتما یه قایق بزرگ بسازه و با آن سفر کنه.
پسرک از دالان های پیچ در پیچ روزگار گذشت و بزرگ شد. آن قدر بزرگ که دیگر به او می گفتند:پسر. پسر بلیط تئاتری خرید و به تماشای تئاتری نشست.دلش می خواست قهرمان کودکیش را از نزدیک ببیند. نمایش شروع شد ، خود را روی صندلی جمع و جور کرد.صدای لیتل ریچارد ناگهان در فضا پیچید ، پسر لبخندی زد و شروع به خواندن با او کرد:
Well, it's Saturday night and I just got paid,
Fool about my money, don't try to save,
My heart says go go, have a time,
Saturday night and I'm feelin' fine,
و بی خیال تمام آرزوهای از دست رفته اش شد ، کلی خندید و از سالن خارج شد و با خودش فکر کرد زندگی شاید همین باشد.