در بروشور کار دست نوشته ای از هومن سیدی می خوانید(در بخش کامنت های من هم می توانید) حرف دل است و نمایش نامه اش(خوانده شود همان دست نوشته ای که اجرا شده) هم،اما فقط حرف دل مانده است،چقدر اجرا شده و چقدر خلاقیت،دقت و حفاظت از اجرا دیده می شود؟ با احتساب (فکر می کنم) یکسال وقفه در اجرا هم تغییرات دندان گیری صورت نگرفته و حتی "دقت" ی که نبود هم حاصل نشده،سه میز و شش تیپ از طبقات مشابه ای که شاید تنها میز خانم صمدی و علی سرابی با جان کندن خود را به طبقه متوسط برسانند،این شش تیپ از آن دست آدم های پایین شهر تهرانند و حتی شهرک های تازه تاسیس شده ی اطراف پایتخت،زن هاشان برنج هندی می پزند و روز زن النگوهای باریک هدیه می گیرند و یکی از هم محلی هاشان در یکی از خیابان های همین شهر دستهاشان را قطع می کند تا النگوها را بفروشد و خرج نان و مواد کند،مثلا میز دو جوان جاهل(نوید محمدزاده و مهدی صباغی) باید تجلی تمام عیار ایستگاه دروازه دولت به بعد مترو باشند،جوان های بی خردی(به معنای واقعی کلمه) که اسیدپاشی می کنند،یا سرباز شهرستانی(هومن سیدی) باید شکل و شمایل همین عبارت توصیفی "سرباز شهرستانی" را تمام قد نشان دهد،ولی از چه حسابست نمی دانم که کارگردان که مشاورم هم داشته (حبیب رضایی) به نشان دادن یک دختر شهرستانی تیپیکال(باران کوثری) که من می نویسم "غلوشده" بسنده کرده اند و آن سرباز شهرستانی با استایل شخص هومن سیدی بازی شده،نوید محمدزاده با استایل همان جوان هایی که در -ویران- و -دهانی پر از پرنده- و باقی کارهایش دیده شده نقش جاهل پایین شهری را ایفا کرده(فعل سنگینیست) اما نـــه! اینها باید همانطور که منطق متن می گوید اجرا می شدند،هومن سیدی ریشت را می تراشیدی اصلا لباس سربازی تنت می کردی دوستت پایان خدمت گرفته بود تو که نه! نوید و آن یکی یک بعدازظهر می رفتید مثلا جوانمرد قصاب و هشت سیخ جگر با همین کله خرابها می زدید و بعد پشت میزهای آن کافه می نشستید،و علی سرابی شما هم خیلی وقت هست همینطور خونسرد و خوش خوشان و مثل هم بازی می کنی مگر با گریم یک وارتان هشتاد ساله در ترانه ها... عوض شوید...
و آن کافه ی لعنتی! این شش تیپ در اتمسفر آن کافه ای که دکور کردید اصلا جایی ندارند،می دانم که بر دیوار کردن ده-دوازده قاب از سلبریتی و روشنفکر و سیاستمدار روال مرسوم بسیاری از کافه ها شده،ولی اگر آدم های این متن مثلا در همان حوالی تئاتر شهر و انقلاب هم کافه نشینی می کردند به همچین کافه ای نمی
... دیدن ادامه ››
رفتند،حضور این تیپ ها را زیر عکس "جولیتا ماسینا" هرگز نمی فهمم،دکور کردن یک کافه ی شبه مدرن(که فقط خود کافه دار بیچاره توهم شبه مدرن بودن را دارد) از آنها که یکی مثل باران کوثری با آن کفش های صدفی ساتن چای بنوشد و درکنارش زوج متوسطی مثلا از شرق تهران آن طرف تر دعوا کنند،کار راحتی بود که با قاب صورت نمکین بیلی وایلدر و -وِیترِسِ- آلاگارسون بر باد رفته است!
شنیدم سال قبل پالت اجرا را همراهی می کرد،(بگذریم که امسال پالتی ها حکم کیمیا را دارند) اما باید این کلیشه را بنویسم که کاش امسال هم پالتی ها بودند و کمی جان می گرفت تالار حافظ...گروه کلم(احتمالا) خنثی بودند،حضور آوازخوان خانم(فرناز ساربانها) ساختارشکن بود و دلچسب،گوش شیطان کر این شبهای تهران از سالن های دیگر هم آوای خانم ها به گوش می رسد و این معرکه است.
هومن سیدی و همسرش آزاده صمدی،از سریال -راه بی پایان- برایم دوست داشتنی بودند،حالا هم. تلاش و خستگی و رنج سیدی را هم در متن می فهمم،همین که مثال یک جامعه شناس ریشه یابی می کند،اصلا همین که اعدام های خیابانی دغدغه اش شده،همین که می نویسد "این همه خشونت در من از کجا آمده؟_ می ارزد به شصت دقیقه تئاتر دیدن،ولی دلم می سوزد که آرتیست های تئاتری ما انقدر ارزان و الکی دغدغه ها را در اجرا می سوازنند وگرنه این قدر غر نمی زدم.
در ضمن اعتقاد قوی ای دارم که هوتن شکیبا از سرابی بهتر می شد در نقش شوهر بدبختِ شلِ خونسرد پرحماقت(سرابی دیگر مجسمه ی این شوهرها شده،بسِ) و نوید محمدزاده باید نقش آن یکی جاهل را بازی می کرد و امیر جدیدی میامدو نقش محمدزاده را بازی می کرد که هی نمی خندید و از آن اخم های افریقایی(فیلم سینمایی سیدی) تحویلمان می داد.
پینوشت:بی انصافی نکنم،ترانه ی پایانی گروه موسیقیشان دلپذیر بود... حیف که یادم نماند،یک چیزی بود مثلا اینطور:چه خوبه که کری،نمی شنوی...هاهاها...هی هی هی ...
روایت ناتمام یک فصل معلق/تالار حافظ/یک ربع به پنج وقت نکرید شش بعد از ظهر!