وارد شهر که شدیم خورشیدِ به غروب نشسته روبرویمان بود. بى تاب بودیم، نه این که قرار بود چیزى شود. اتفاق ها پیشتر افتاده بودند و اکنون تنها اندوه و حسرتى از آن ها بر جاى مانده بود. او پیر نبود، میان سال بود. شوهرش را دو سالى بود که از دست داده بود و فرزندى هم نداشت. شوهر، زن را برداشته بود و رفته بودند به جایى که دست کسى به آسانى به آن ها نرسد، تا کنایه هاى اجاق کورى هر دو را کلافه نکند. مانده بودند و جاى گیر شده بودند و ریشه دوانده بودند. مرد وصیت کرده بود که در فیض دفن شود. نه این که وقت مردنش باشد، یک روز ناگهان به زن گفته بود:
منیر! از این جا هیچ وقت نرویم. دلم مى خواهد در فیض دفنم کنند.
شهر را دوست داشت. آرامش در نبود دیگران را دوست داشت. بعد به فاصله چند ماه تصادف کرد و مُرد. زن ماند و قبر کوچکى در فیض و شهر کوچکى که دیگر بسیار بى در و پیکر مى نمود.
پرسیدم: خوش بخت بود؟ گفتند: عاشق بود و عشق قرار است خوش بختى بیاورد. گفتم: چه ادعاى غریبى! این همه عاشق نقره داغ شده در جهان براى رد ادعایتان کافى نیست؟ به خانه اش که رسیدیم، فهمیدم که زن خوش بخت بوده است. عکس هایشان گواهى مى داد و گل هاى نیمه پژمرده درون گلدان.
از: خود