هنوز درگیرم که دوست داشتم یا نداشتم؟ یه جور بلاتکلیفی مثل مرجانه! بعید هم میدونم آخر یکی رو انتخاب کنم.یه جوری ست که هم دوستش دارم هم نه! موضوع نمایش -مهاجرت و بلاتکلیفی و سرگشتگی- همیشه جز 5 دغدغه ی بزرگ زندگیم بوده و هست. و به همین دلیل روایت مرجانه ها برام فقط تکرار مکررات بود و مسلمن ناراحت کننده و البته خسته کننده.استرسی که بازیگر ها منتقل می کردند با تکان دادن مداوم پاهایشان بیش از حد کلافه کننده بود.مونولوگ ها به نظرم زیادی طولانی اومد.پرداختن به ماشین لباس شویی رو دوست داشتم.جُکی که مرجانه دوم تعریف کرد دوست نداشتم و ربطش رو به کل داستان نگرفتم!!!یه جوراای به هیچ چیز نمیومد.
به اختصار می تونم بگم: یه متن واقعی با بازی های واقعی و موضوعات خیلی واقعی!!! و من همیشه کارهای واقعی رو می پسندم.اما نمی دانم چرا توقعم از در خیلی عجیب و غریب بود؟!
پ.ن:همیشه فکر می کردم اگه نویسنده یا کارگردان بودم یه کاری می ساختم در مزمت کامل مهاجرت! و اینکه اولین و بهترین راه، فرار از همه ی چیزای بد دور و برمون نیست....اما به نظرم اجرای "در" با قرار دادن تماشاگر توی اون همه کلافگی و سرگشتگی می تواند او را کمی به فکر فرو برد که واقعن ارزشش را دارد؟