من ترسو نیستم، اما،
از زندگی در زیر این سقفِ شیشه ای آبی،
واهمه دارم.
خرافاتی نیستم، اما،
از راه رفتن در زیر آن همه میخِ نقره ای براق،
دلشوره می گیرم،
بدبین نیستم، اما،
از تصورِ انفجارِ توپِ گُرگرفته ی بالای سرم،
قلبم می ریزد.
بیمار نیستم، اما،
از این همه تکرارِ تند و دایره وار،
سرگیجه می گیرم.
من تنها
... دیدن ادامه ››
هستم؛
و هروقت خدا اشک می ریزد،
دلم بدجور می گیرد.
کاش می توانستم،
دکمه های سفید و طلایی آسمان را،
از بیخ دربیاورم،
پیراهن ضخیم شب و روز را،
از هم بشکافم،
و بر کوهِ شانه های خدا، بوسه بزنم.
کاش می شد از او بپرسم:
در کدام ستاره زندگی می کنی؟،
و بعد، در خانه اش،
تا همیشه، اقامت کنم.
من خیالباف نیستم، اما،
می دانم که در آنجا دیگر،
از سرگیجه خبری نیست،
و هیچ سنگی نمی تواند،
شیشه ها را متلاشی کند.
من پیشگو نیستم، اما،
می دانم که روزی،
به آنجا خواهم رفت،
و در آسمانش، دور مدار او،
آهسته،
قدم خواهم زد...
z.k