یک شب که خوشبختی سر زده اومده بود به کلبه کوچیک من، دقیقا همون کاری رو کردم که یکی از دوستان انجام داده بود یعنی کفشهاشو برداشتم و گذاشتم زیر سرم و راحت خوابیدم . مطمئن بودم صبح که از خواب بیدار میشم حتما اونو کنار خودم می بینم اما صبح که شد اثری از خوشبختی نبود. با خودم فکر کردم حتما پای برهنه گذاشته و رفته پس نمی تونه خیلی دور بشه و برمی گرده . کارم شده بود هر روز کفشها رو نگاه کردن و انتظار کشیدن اما خبری از اون نبود. دیگه خسته شده بودم یک روز کفشها رو برداشتم و راه افتادم به سمت ساحل، می خواستم کفشها رو بندازم توی دریا با خودم فکر کردم شاید اینطوری حداقل دیگه انتظار نمی کشم. توی راه دخترکی رو دیدم که گریه می کرد، طفلکی کفشهاش پاره بود و تمام انگشتهاش از کفش بیرون بود. بدون معطلی کفشهای خوشبختی رو هدیه کردم به اون . خیلی عجیب بود کفشها دقیقا اندازه پای اون بود. از رفتن به کنار دریا پشیمون شدم حالا با یک جفت کفش پاره در دست، داشتم بر میگشتم به کلبه تنهاییم و در این فکر که حداقل این کفشها به دردی خورد. در کمال ناباوری دیدم خوشبختی با دو بال سفید بر بام کلبه انتظار من رو میکشه
گاهی اوقات خوشبختی پای برهنه پا به فرار میذاره و گاهی با دو بال آسمانی مهمون کلبه ما میشه
دختر گندم زار