از همه دنیا خسته ام، بیشتر از دست این دل مهربون بی دوا درمون
تو اتاقم دراز کشیدم، آروم چشمهامو می بندم . اشک توی چشمهام و بغض تو گلوم.
هجوم افکار مثل رشته های عصبی در تمام وجودم رسوخ میکنه، قلبم به درد میاد
کاش می شد از تو سینه بیرون می کشیدم و زیر پاهام له می کردمش
سعی میکنم ذهنم رو منحرف کنم ،نمی دونم چرا به یاد فیلم مستند ماهی کور افتادم ، نوعی ماهی که در اعماق یک غار زندگی میکنه و بعد از گذشتن قرنها به علت وجود نداشتن نور دیگه نیازی به چشم نداشته و کم کم چشمهاشو از دست داده. به این فکر میکنم که انسان بعد از گذشت چند قرن به کدوم عضوش نیازی نداره، برای سرگرمی هم که شده شروع میکنم به تصور کردن
انگار یک دانشجو هستم و دارم تشریح میکنمش
انسانی با سر بزرگ خیلی بزرگ با مغزی پیچیده، در قسمت راست مغر سلولهای خاکستری مسئول نگهداری اطلاعات هستند هیچ چیز از قلم نیافتاده انگار
... دیدن ادامه ››
تمام علوم دنیا با نظم خاصی در این قسمت جمع آوری شدن در قسمت چب یک دستگاه، ماده ای سیاه رو در تمام بدن پمپاژ میکنه که نمی دونم چیه!!!!
مثل اینکه بقیه اعضاء دست نخورده باقی مونده اما نه یه چیزی توجه منو جلب میکنه در قسمت چپ سینه یک فرو رفتگی عمیق دیده میشه با احتیاط لمسش میکنم جناغ و قفسه سینه وجود نداره، سینه رو میشکافم دیگه از قلب جز زائده کوچیکی باقی نمونده حالا متوجه شدم که اون ماده سیاهی که توسط مغز پمپاژ می شد جای خون سرخ رو گرفته و مسئول رسوندن غذا به اعضاء بدنه . جسد جون میگیره با یک دستش گردنم رو فشار میده و با دست دیگش تلاش می کنه قلبم رو از سینه بیرون بکشه
جیغ میزنم
مادرم سراسیمه وارد اتاق میشه
خواب دیدی مریم
قلبم داره از سینه بیرون میاد
شربت گلاب میخوای برات بیارم
ادامه دارد