در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | کاوه ت درباره نمایش احساس آبی مرگ: "آدم جایزه ی خطاست، من هنوز اینو نفهمیدم ... وقتی میخوای نظر بدی میگن
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:58:41
"آدم جایزه ی خطاست، من هنوز اینو نفهمیدم ... وقتی میخوای نظر بدی میگن برو هنوز بچه ای ولی وقتی اشتباه میکنی مثل آدم بزرگا تنبیهت میکنن!"

خیلی کمرنگ و مه آلود بیاد دارم آن روزهایی را که اولین آرزوهای زندگیم را در ذهن کلید میزدم، یا حداقل از پس گذشت سالیان دراز، اینطور بیاد می آورم.
شاید یکی از همان اولینها، دیدنِ هر روزه ی پدرم بود که با شرایط کاری ویژه اش، ناچار هفته ای دو روز پیش ما بود. بعد ترها، تراکتور داشتن، در لیست آرزو های من اوج گرفت و منی که حتی قادر به تلفظ اسمش نبودم -بهش میگفتم تیتالو- خودم رو سوار بر یکی از اونها، ساعتهای طولانی انتظار تنبیه مهدکودک رو با تصور کردن، خط میزدم.
همینطور آرزوهای مختف از میان دیگ زودپز و اتوبوس دوطبقه و هواپیما و تانک و ساعت و خلبان شدن ... صبر کنید! قبل از ادامه ی این لیست باید بگویم که در این روند کم کم آرزوهای من از داشتن چیزها داشت تبدیل میشد به شدن به چیزها. به قولی فرمول حاکم بر آرزو کردنم تغییر میکرد و دیگر آنها شده بودند خلبان و فضا نورد و جراح قلب شدن تا اینکه یک زمانی گفتند بیا این تستها را بزن تا بفهمی چه خواهی شد. گذشت تا همین چند سال پیش نمیدانم چه بادی وزید یا چه شد که فیلسوف شدن را آرزو کردم و رفت تا امروز. بهتر است بگویم آرزو کردن تعطیل شد یا حداقل من چیز مهمی به یاد ندارم تا امشب یا نه تا ساعت هفت و چهل دقیقه ی بعد از ظهر امروز.

این چیز مهم را باید اضافه کنم که اصولا آرزو کردن در یک لحظه اتفاق نمی افتد. مثلا اول یک تصویر محو از یک "شدن" یا "داشتن" در ... دیدن ادامه ›› ذهن نقش بسته و بعد از روزها و روزها آبیاری و بزرگ کردن این نطفه، یکدفعه در یک بیزمانی و بیمکانی مبهم، بر زبان می آید. بهتر بگویم، فهمیده میشود معادل کلماتی که میتوانند این "چیز" خواسته شده را، برسازند. آنگاه است که این بچه، آرزویی میشود بالقوه و حالا شما و تصادف و شانس و همتتان، آینده ی فعلیت یافته ی آن را رقم میزنند.

بگذریم، حالا اینکه تا یک ساعت و خورده ای بعد از ساعت هفت و چهل دقیقه ی امروز بعد از ظهر چه چیز به ما گذشت یا اینکه چرا امین میری چهارپایه ها را دار زد ولی زورش نرسید جلوی دار زدن بچه هایِ لرزان از یک اتفاق بزرگانه را بگیرد، اینکه عزت الله انتظامی التماس چهاپایه ها کرد، اینکه امین امیری و افشاریان به حرمت پاکیِ "کودکی"، اجازه دادند پسرک آذری با عصبانیتش منطق دراماتیک را نیز از پای در آورده و بهم بریزد، اینکه چشم در چشمِ منِ تماشاچی دوختند هنرپیشه ها و گفتند "تو رو خدا ببخش" یا "نخیر نمیبخشم" یا اینکه هم مادر بودم هم پدر و هم اولیاء دم و هم اقوام قاتل یا اینکه هفتاد هشتاد دقیقه ی تئاتر، در صحنه ی آخر با لرزیدن "بچه های اعدام" طی ده دقیقه، توسط "کودک درونِ همه ی کودکانِ اعدام" از جلوی چشمهایم رژه رفت یا اینکه فرض کردم چه میتواند بشود تا "آرزوم باشه یه پنجره کنار تختم تو زندانِ بزرگا"، همه و همه بماند. مهم اینست که در لحظه ی خروج از سالن سنگلج بود نمیدانم یا رانندگی در خیابان امام خمینی یا سی تیر که فهمیدم که انگاشتی دوباره "آرزو" دارم. دوباره لیست کارهایی که برای رسیدن به یک آرزو نیاز است را مرور میکنم که ناگهان جرقه ای در ذهنم پدیدار شد!
این مرتبه، آرزویم نه از جنس "داشتن یه چیز" بود نه از جنس "تبدیل شدن به یه چیز" بلکه از جنس ...

بگذریم الباقی خصوصیست.

مرسی آقایان و خانمهای نویسنده، کارگردان، بازیگر، پشت صحنه ای و هر کس دیگری که قطره ای سهم داشت تا من امشب اینکار را ببینم و تکه ای در من بزرگ شود و رشد کند.

قطعا شما را مدتهای طولانی به یاد خواهم آورد.
خیلی خوشحال ام که این کار رو دیدی کاوه عزیز
۰۶ دی ۱۳۹۲
از توضیح مفصلی که دادید ممنونم
۰۹ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید