آقای افشاریان و آقای میری چی کار کردین با ما ؟
دیشب وسط نمایش کمدی "هیفوفیز" به محض اینکه آهنگ ناری ناری پخش شد من از نمایش پرت شدم بیرون و داستان اون دوتا دختری که پدرشون رو خفه کرده بودن و یکیشون عاشق علیرضا روزگار بود اومد تو ذهنم و دیگه هیچ تمایلی هم به دیدن ادامه نمایش نداشتم به خاطر غمی که یادآوری زندگی و لحظه هایی که شما ترسیم کرده بودین از زندگیشون تو دلم اومد. به زور دوباره حواسم رو جمع نمایش کردم.
فکر کنم تا دنیا دنیاست "ناری ناری" گره خورده با "احساس آبی مرگ".
می دونم خیلی از این نمایش گذشته و دیگه اجرا ندارید دوستان ولی حرفی تو دلم مونده که باید بگم:
گاهی یه نمایش میتونه اون قدر وارد دنیای واقعی شما بشه که دید شما رو نسبت به تمام معیار ها از جمله شادی و غم عوض کنه. این اتفاق برای من و این نمایش هم افتاد. چند روز پیش تو خونه نشسته بودم. یهو از اتاق برادرم صدای آهنگ ناری ناری اومد! من اصلا آدم احساسی نیستم روز تماشای نمایش هم احساساتی نشدم ولی برام عجیب بود که به محض شنیدن این آهنگ اشک از چشمام سر خورد روی گونه هام! حال عجیبی بود. داشتم گریه می کردم. برای کی؟ برای دخترک عاشق علیرضا روزگار؟ دخترکی که قراره برای بالای دار؟! نمی دونم فقط می دونم نمایش شما مفهوم شادی و غم رو با هم مخلوط کرد و برداشت های ذهنی من رو به هم ریخت. هنر یعنی همین.
ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺏ، ﺑﺎﺯﯼﻫﺎﯼ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﺍﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺛﺮ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺍﺳﺖ.