احساس تکه ی بی جان چوبی را دارم :
در میان جنگلی انبوه از درختان بی همتایی که سقف آسمان را گره زده اند
رطوبتی جانفرسا سطح تنه ی بی شمایلم را مملو ساخته
نسیم یخ بسته ی نیمه شب
پلک های از فرط خستگی نیمه بازم را می فشرد
قدرتش هر آنقدر فزون میابد چشم هایم انسجامی عجیب را تجربه می کنند
تلاشی برای رهایی نمی
... دیدن ادامه ››
کنم
نشسته ام و انتظار می کشم
انتظار تمام شدن !
با حسی به مانند تهی شدن
قدم های تند اجرامی را در خود می پندارم
آه
آری !
در لحظه ی افولم و چنگی بر زندگی نخواهم زد !
پوسته ای از من که حال درونش از افکار جامد عاریست ...
موریانه ها وظیفه ی خود را چقدر مردانه به اتمام می رسانند ... !!