«آتش عشق است کاندر نی فتاد/ جوشش عشق است کاندر می فتاد ...»
در خیسی یک شام بارانی دلم سوخت
من در عجب زین آتش بی بیم از آب
باران به پایان آمد و مهتاب سر زد
دیدم دل مهتاب هم زان شعله بی تاب
دانستم آن آتش که در جانم
... دیدن ادامه ››
شرر ریخت
چون آذرخشی در دلم نوری برانگیخت
سرچشمه ای دارد به قدر کهکشانها
هم در زمین جاری ست هم در آسمانها
در عمق چشم ماه هم آن شعله پیداست
در چهره خورشید و اختر هم هویداست
بر بام گلگون فلک بعد از سپیده
آن مرغ آتش بال گویی پرکشیده
در سرخی قلب شفق رازی نهفته ست
کان را به جز «آتش به جان»با کس نگفته ست
.
.
.
رازی که در آتش به سر بودن نهفته ست
گویی خدا تنها به گوش شمع گفته ست
تا روشنی گیرد چراغ نغمه پرداز
آتش زبانه می کشد در پرده ساز
شوری که پنهان است در مستی باده
آتشفشان عشق در جانش نهاده
آی ای دل شیدای از خود بی خبر ، مست
مژده که آن آتش درونت خوش تشسته ست
آن آتش بی بیم از باران و از باد
در عمق جانت تا همیشه شعله ور باد
پس از باران دیشب
سوم خردادنود و سه