به نظرم عمده ترین مشکل این نمایش ، به متن نمایشنامه مربوط می شود که تکلیف اش با خودش روشن نیست . نمایشنامه ، نه به درستی قصه ای را آغاز می کند و نه به درستی پایانش می دهد . موضوعی که به عنوان سوژه ی نمایشنامه انتخاب شده ، به خودی خود می توانست با پرداختی دراماتیک و نمایشی ، جذاب و تاثیرگذار باشد ، اما نمایشنامه ، خصوصاً در یک سوم پایانی ، سردرگم است و نمی تواند ادامه و امتداد مناسبی داشته باشد . بزرگترین دلیل این نقصان ، حساب باز کردن بیش از حد کارگردان روی بازی های کلامی بازیگران و شیرین زبانی هایی است که با لهجه های شهرستانی جای دیالوگ های پیش برنده ی نمایشنامه را می گیرند . می شود گفت همان چیزهایی که به ظاهر باعث جذابیت نمایش شده ، در اصل دست و پای کارگردان را در به ثمر رساندن موضوع اصلی نمایش بسته است .
از اواسط نمایش به بعد ، همه چیز خلاصه می شود در خدا خدا کردن ها و شخصیت شخصیت گفتن های زیاده از حد هژار و موش مردگی سرباز شمالی قصه !
نمایش جلوتر که می رود تمام منطق خود را از دست می دهد . روشن نمی شود که دلیل این همه فرمانبرداری از هژار بی سواد چیست و اصولاً چنین کاراکترهای نامتعارف و شیرین عقلی در یک محل دیدبانی و استراتژیک چه می کنند و سرباز تهرانی به چه دلیل موجهی راضی به برگشت به خانه نیست . اینجاست که نمایشنامه منطق دراماتیک خود را با شعار و کلیشه های مرسوم عوض می کند و در نهایت کار به جایی می رسد که هیچکس درک نکند چرا و به کدام دلیل دراماتیک و کاشته شده و منطقی ، باید سرباز تهرانی دل به دریا بزند و به جای هژار ( که خود شعار می دهد باید به پیشواز دشمن برود ) خود را به کشتن می دهد !
پ ن : این تنها یک نظر شخصی است و نقد محسوب نمی شود . با آرزوی موفقیت برای گروه محترم