(هشدار! خواندن این متن ممکن است باعث فهمیدن داستان نمایش بشود.)
در حال و هوای عشق:
سلام عزیزِ کوچکم. باز برای تو می نویسم، احمقانه! چون میدانم که هرگز نمیخوانی! اما من همیشه می نویسم! شاید برای همین است که من آخر نویسنده می شوم اما تو هرگز خواننده
... دیدن ادامه ››
نمی شوی!! ;)
میدانم از من بُریدی و دیگر نمیخواهی حتی برای لحظه ای چشمت به من بیفتد یا صدایم را بشنوی! اما هنوز امید دارم! آخر چند روز پیش یک تئاتر دیدم! داستان قشنگی داشت و مرا خیلی یاد خودمان انداخت!
مرد از دوست داشتن میگفت و بعد میخندید و میگفت که همه چیز بازی بوده!
خب، اگر تو هم یک روز بیایی و بگویی که تمام این نفرتت فقط یک بازی بوده چی؟! شاید این فقط یک امتحان است، نه؟! میخواهی به من ثابت کنی که چه بازیگر خوبی هستی و چطور "دنیای بازیگری را تغییر خواهی داد"؟
شاید حالِ تو هم خوب نیست. شاید تو هم فکر میکنی که "آدم وحشی ای هستی که کسی را دوست داری اما وانمود میکنی که دوستش نداری"!
شاید یک روز به روی من بخندی و یا نه، حتی با همان لحن سرد و خشن بگویی که "حالا چی؟ هنوزم به نظرت بازیگر خوبی نیستم؟"
پس امیدم (تنها چیزی که دارم) را نگاه میدارم؛ آخر من یک تئاتر دیده ام! :)
نیلوفر :*