و من پرچم صلحم را زمین می گذارم،
چرا که سفید دیگر نشانه آشتی نیست.
چرا که شاعران هرچه زیتون و کبوتر نذر شعرهاشان کردند افاقه نکرد...
چرا که کودکان جهانم مشغول بازی با صلیب های شکسته اند...
مشغول مرور جنگ صلیبی دیگر...
که دهان عروسک هاشان را خاک پر کرده،
که رویاهای بی پایان دست نیافتنی شان را در آغوش مادران غرق به خون جستجو می کنند..
و من در فکر مردی که جان داشت،نان داشت،خانه داشت،محبت داشت...
اما اکنون جز پیکر نحیف فرزندش هیج در دست ندارد؛
دستی که عشق بود،امید بود،نوازش
... دیدن ادامه ››
بود....
و حالا من میمانم و این جهان،
با انسان نماهایی متعفن...
آدمیانی که با خون،مرور خاطرات قبایل قرون وسطایی را میکنند.
آدم خوارانی که لذت میبرند از این خون ریزی لاعلاج...
آن عروسک در خاک مانده هرگز برای کودکانم سرود شادی نخواهد خواند.
و من در جدال با جهان، در حسرت یک لبخند امید بر لبان خون آلود زمینیان خواهم مرد..
ما در حسرت یک لحظه صلح خواهیم ماند...
مژده