تو لبخند می زدی ، منو شخم می زدی
بعد من بذر می ریختم ، تو دعا می خوندی
تو می خندیدی ، منو درو می کردی
اگه علف هرز هم می کاشتم ، گندم سبز می شد
تو دعا می خوندی،کبکها سرشون رو از زیر برف در می آوردن مست می شدن.......جفت گیری می کردن
تو دعا می خوندی ، بارون می اومد
حالا اونطرف ، کل ِ استان فارس تو بحرانِ بی آبی می سوخت
به نظر من ما پلیسا نباید بزاریم زنها عطر بزنن...... اگه قرار باشه هی زنها عطر بزنن هی ما مردا یادِ یکی بیفتیم هی گریه کنیم هی به گذشته بریم هی همه چی خراب بشه ؛ پس این ساعتها چیو نشون میدن وقتی قرار نیست فراموش کنیم؟؟!!!!!
مثلا الان اینجا عطر یه نفر هست ، داره منو دیوووووونه میکنه...
زهرا اینجا وایستاده، شما نمیتونید ببینیدش، میگه : چرا داری با سرنوشتت میجنگی؟ میگم : من نمیجنگم، من دارم دفاع میکنم. حالا اگه این دفاع برای شما مقدس نیست به خودتون مربوطه ...