سلام به همه
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز این قدر که رقیبان تندخو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
به
... دیدن ادامه ››
جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است این که در سبو داری
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری
(این نظر من حاوی مقادیری حدیث نفس هست و این قسمتهاش شاید فایده عمومی نداشته باشه؛ تصمیم گرفتم نظرم، تصویری از تجربه تماشام رو هم ثبت کنه.)
۱) قبل نمایش با تجربه شیرینی برام همراه بود؛ آخرای نمازم در نمازخونه دم سالن بودم که بزرگواری وارد شد و سلام کرد و منم جوابش رو دادم؛ تصویری از تجربه مشابهی در ذهنم نیست.
۲) نمایش با ۱۵-۲۰ دقیقه تاخیر همراه شد؛ قبلش گفتم چی بخونم؛ بین گزینهها، رساله اسماء علامه طباطبایی رو انتخاب کردم که داشت درباره وجود محض بودن خداوند صحبت میکرد و اینکه به این ترتیب، هیچ دویی براش تصور نمیشه و اینکه همه موجودات دیگه ذاتا حقیقت خارجی ندارن و بهرهاشون از اون وجوده که بهشون تعین داده .. پیشدرآمد خوبی شد برای این نمایش باشکوه.
۳) چند روز پیش با قطعه ۴ دقیقه و ۳۳ ثانیه آشنا شده بودم؛ قطعهای که تماما نُت سکوته! به نظرم یه فانتزی غیر جذاب بود و هیچ تحسینی رو در من بر نمیانگیخت؛ هنر این نمایش، اما، قرار دادن این قطعه در جای درستش بود؛ نواختن این قطعه در میانه نمایش، بسیار به جا و {ن}شنیدنی بود!
۴) در نمایش، حرکتهای پیچیده و دقیقی طراحی شده بود .. حرکتهایی که دیدنی بودن .. اما درخشانی این طراحی، به این بود که پسزمینهای رو ایجاد میکردن برای دیدن ندیدنیها و شنیدن نشنیدنیها و همچنین قرارداد و استاندارد نسبیای که برای ما درباره زمان به صورت روتین اجرا میکردن و بعد میشد به نسبت این قرارداد، تصورات کمتر تصورکردنیای رو پیش چشم اورد ..
۵) شاید خیلی کارهایی که ما در طول روز میکنیم، تمهیدی باشن برای جلوهکردن لحظاتی که در اونها کارهایی رو نمیکنیم و حرفهایی رو نمیزنیم؛ لحظههایی که شاید فقط چند لحظه باشن!
۶) در طول نمایش چند شعر در ذهنم مرور شد؛ آمد موج الست کشتی قالب ببست ... پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست، مصطفی فرمود دنیا ساعتیست ... درون آینه روبرو چه میبینی؟ ... و بعد نمایش: عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده ... و بعدش: شعری که در ابتدا نوشتم (که برام بازگویندهای از درونمایه نمایش بود) ... و در میانه نمایش این ذکر که: سبوح قدوس ربنا و رب الملائکة و الروح ..
۷) دو لحظه درخشان نمایش برام: «تو به سایه خودت هم حسد میورزی؟» (چقدر برام آشنا بود این حالت) (و چه زیبا بود، اینکه تازه بعد از جدا شدن از سایهاش، دردسر و تعارض دیگری براش آغاز شد) ... و ... بیشمشیر، خود را فانی کردن؛ با این لحظه از تهور سامورایی به دلاوری عارف رسیدم؛ و یاد این حرف سهروردی (؟) افتادم که ما به کسی که موت اختیاری نداشته باشه، فیلسوف نمیگیم. (اگر درست یادم باشه)
۸) حین نمایش، یاد حرف یکی از بچههای تیوال افتادم که گفته بود (به سبک عادل) : «چیه این تئاتر؟!».