شب قبل به تماشای اجرای مطرب اثر بهزاد فراهانی و گروهش نشستم
دلایل خوبی برای ناامیدی داشتم. اما بر خلاف انتظار شاهد اجرایی شسته رفته و سرپا بودم. از آن لذت بردم یعنی باحال خوب از سالن بیرون آمدم.
مدتهاست که یا شاهد لغزش نمایش های تخته حوضی به جانب تاتر های گلدیسی بوده ایم و یا دور افتادن نمایش ها از آن شهد وشکر روحوضی آن هنگام که گروه ها سعی می کردند به سمت قوام دراماتیک حرکت کنند. گمان می کردم تخصص و توانایی لازم برای اجرای قابل قبول کارهایی از این دست و در این سنت نمایش بومی به فراموشی سپرده شده است.
در سرزمینی که همواره ظرف انتظار گله گشاد و قدر تحمل پایین است و (همیشه) پایین بوده است ، ایننمایش بومی ، توش و توان آن را داشته که هم مجالس عروسی مردم کوچه و بازار را از سر شب تا سپیده با موسیقی ،ظرافت و طنازی گرم نگه دارد و هم در بارگاه سلاطین جابر مآبی که از سبیل مبارکشان خون می چکیده در عین خنده گرفتن از لبها و آب کردن قند در دلها حرف مردم را در دایره دربار بگرداند بی آنکه سری از گردن جدا شود. . با ورود تاتر مدرن و ... تا امروز(آنطور که افتد و دانی) دیگر چیزی باقی نماند از آن سنت ،جز رپرتاژ های آکادمیکو خشک و یا بهربرداری مبتذل و غیر دراماتیک تاتر های گلدیسی که با ملغمه ای از شوخی های پایین تنه ای ، ادا و شکلک درآوردن و جلوه های صوتی باد معده و روده با همراهی موسیقی پاپ (مردم پسند روز) از مردم خنده گدایی می کنند.
اما بهزاد فراهانی ریشه هایش تا اعماق آن زمینی که آبشخور و خواستگاه این سنت است فرو رفته و در کهن سالیش همچنان زنده مانده و زاینده در امر
... دیدن ادامه ››
خلاقه.
دیشب نشانم دادکه به هیچ رو به سترونی نیوفتاده است. موسیقی ای که توسط بازیگران اجرا می شد گرچه آوازها و ترانه ها ی محلی و آشنا بود اما برای این اجرا به طور خاص ویرایش شده بود و با هنرمندی بازیگزان سر ضرب و هماهنگ اجرا می شد. فراهانی به کپی کردن از موسیقی پاپ و ترانه های مردم پسند روز و play back آن تن نداده و همین دقت نظر در همه جزییات کار قابل مشاهده بود.(سرهم بندی مشاهده نمی شد) اگر حبه شدن یک تراکتور از طرف دولت به یک مادر و پسر مطرب و مشاطه گر پیش برنده ی قصه است و بازیکران حول حضور ناموجودش می خندند و اشکمی ریزند و قصه را جلو می برند به جای استفاده ی نابجا از تصویر تراکتور یا دکوراتیو باسمه ای آن در صحنه ، دو عنصر حوض تخته پوش و لاستیک یا تایر تراکتور را به همگره می زند. یعنی به اصل بی چیزی صحنه ی روحوضی وفادار می ماند. ( و چه شوخی مفهومی جالبی ... تراکتور اهدایی عذابی علیم شد چون خیش / خویش نداشت) و یار اسفندیار چه گرته برداری زیبا و موشکافانه ای بود از نسلی که پیش چشم پیرمرد از کف می رود. (صداقت یار اسفندیار به جنون طعنه می زند جنونش منفعت طلبی عمومی را خار می شمارد و خودش هم خار می ماند. هم نزد خود هم در چشم مصلحت بین آن مردم. و در عین حال گاهی وقتی تحمل ناپذیر است صداقت شخصیتی که برای این جامعه تربیت نشده) فراهانی رنج زن جوان و زیبای شوهر مرده ای را روایت می کند که از سقوط اخلاقی یک جامعه مرد سالار بر شانه های روح خود زخم های بسیار دارد. و این را هم باید بگویم که در عین سادگی خوب روایت می کند. شاید خیلی ها بخواهند این مصائب اجتماعی را روایت کنند ولی ظرافت کار مطرب او را هم از زهر عقرب و هم از دندان شیر محافظت می کتد. در این روایت فرهانی زمان و زمانه ی خود را با گزشی مدام نقد میکند. غیر از این کلام بی حاصل ما آنچه می ماند همان عشق است ،زیرا این پیر مطرب خنیاگر نسببه نسلی می برد که عشق راه گشایش بوده و رنج عاشقی می خریده و هنوز هم می تواند تار و پود جهان از ریخت افتاده ی ما را با عشق رفو کند.
شما را دعوت می کنم از تماشای این کار لذت ببرید.