در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
مخاطبان گرامی، پیرو اعلام عزای عمومی، به آگاهی می‌رسد اجرای همه نمایشها و برنامه‌های هنری به مدت یک هفته از دوشنبه ۳۱ اردیبهشت تا پایان یکشنبه ۶ خرداد لغو شد. خریداران محترم این سانسها لطفا منتظر اطلاع‌رسانی بخش پشتیبانی تیوال از طریق پیامک باشند.
تیوال رضا غیوری | درباره نمایش آوانتاژ
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 01:44:35
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
هر دو پایش را ، زمانِ جنگ
میانِ خاک ِ جنوب ، جا گذاشته بود !
چون فوتبالیستی که هنگام وداع ،
کفش هایش را آویزان می کند
پوتین هایی چروکیده ،
از دیوار جنوبی اطاقش ، آویزان بود !
وقتی نگاهِ پُر آهِ مرا دید ، گفت :
می گویند شاعران اهل دل اند
بگذار بقچهء سِرّی را برایت باز کنم
و من کنجکاوانه جواب دادم :
علی مدد ... تَصَدُّق !
نفس ِ حسرت آلودی ... دیدن ادامه ›› کشید و گفت :
می دانی رفیق ؛
گاهی پاهایم ، پا در خوابم می گذارند
آرام و بی تاب می آیند ،
کنارم می ایستند ، و اصرار می کنند
به جای پاهای لَکَنتی ، آن دو را بپوشم !
تا می پوشم ، مرا با خود بر می دارند
و به جاهایی می برند
که عمری آرزو داشتم !
آخرین بار ، جلوتر از همهء کوهنوردان
به قلّهء سبلان صعود کردیم
و در آب سرد دریاچه ، شیرجه رفتیم وُ
آواز زندگی سر دادیم !
و بعد سرخوش وُ قبراق ، به خانه برگشتیم
بعد از آن ؛ تا مدّتی ... از خانه
رایحهء تندِ کاکوتی می آمد !

گاهی هم مرا با خود
به کوچه پس کوچه های
کودکی می برند !
با بَر و بچّه های محلّه
تیله بازی ، قاپ بازی ، گرگم به هوا ، هفت سنگ ، شطرنج و گاهی هم
فوتبال بازی می کنیم
آه که چه شوتهای سرکشی می کشیم !

چندی پیش
مرا به دیدن دلبری بردند
که در جوانی دلدادهء هم بودیم
درست یادم نیست
فکر کنم اواخر اردیبهشت بود
دخترک ، در آغوش آینه ای بالا بلند
کنار نهالی پر از گلِ سرخ
گیس هایش را شانه می زد
و ترانهء" آیریلیق " را
با لحنی زخمی زمزمه می کرد !
- همان لحظه سوالی به ذهنم شلیک شد
تا خواستم بپرسم ،
انگار لوح ضمیرم را خواند
آه عمیقی کشید و گفت :
متاسفانه زمانِ موشک باران دزفول ،
همراهِ پدرش مفقود الاثر شد !
با پریشان حالی ،
سیگاری گیراند و ادامه داد :
گاهی وقت ها میانِ خواب می گوید :
نه عزیز ، من گم نشده ام
هستم و در کلبه ای چوبی
میان جنگل هایی دورر ...
با پدرم زندگی می کنم !
یک شب خودم را شکستم وُ
دست به دامان پاهایم شدم
بلکه ‌مرا به جنگلِ حبیبم ببرند
اما آن دو ، به مِنومِن افتادند وُ گفتند :
آدرس آن جا را نمی دانیم !
از آن روز ،
ماه هاست در خواب و بیداری
دنبال نشانی هستم تا شاید شبی
این دل ِ وامانده ام را ،
به عطر اجاقکِ کلبهء چوبی نگار
پیوند زنم !
حال اگر برایت ممکن بود ، کمکم کن !
و من بدون تامل ،
قول پیگیری دادم وُ ... شدم !
روزی که در جنگل های همجوارِ آنکارا
به دیدن "یئددی گول*" رفته بودیم
هر جا کلبه ای چوبی می دیدم
سرک می کشیدم و با خود می گفتم
نکند یار و غار ِ رفیقم ،
که گفته بود
میانِ جنگلی دور هستم ،
این جا باشد !
و لیک تلاشم مذبوحانه بود
تمام تیرهایم به سنگ خورد
و روح پریشانم را پریشان تر کرد !

روزهای آخرِ سفرم بود ،
عزیز ، میانِ خواب مُشتُلُق داد و گفت :
خودت را اذیّت نکن محمت
ببین ، نگارم را پیدا کردم
و اکنون با هم هستیم !
راست می گفت ،
میان جنگلی اردیبهشتی
با دخترکی گلپوش ، قدم می زدند ،
هر دو پایش سالم وُ سرحال ،
جای خود بودند !
خوشحال شدم وُ نفس راحتی کشیدم .

یکی دو روز بعد
پا در دامان وطن گذاشتم
حس عجیبی داشتم
احساس می کردم ، کهن رفیقم را
همین الان خواهم دید
و شاید هم به استقبالم آمده باشد
با همین رویاها
درحالی که دل خوش و سرحال
اطراف و اکناف را می پاییدم
یک آن ، نشریّه ای محلّی را
روی میز سالن فرودگاه دیدم
با خطّی خوانا ،
زیر عکس ِ عزیز ، تیتر زده بود :
جانباز هفتاد درصد دورانِ دفاع مقدّس
به یاران شهید خود پیوست ... !
و خوابم ...
ای دو صد لعنت بر خوابم !

* یئددی گول : تالاب هفتگانه

#محمدرضامقدسی